درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه
درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه

استعینوا بالصبر والصلاۀ

اول از همه اجازه بدید تشکر کنم از همه ی دوستان خوبم که به طرق مختلف اعم از عمومی ، خصوصی،ایمیلی،پیامکی،اینستاگرامی و... در خصوص پست قبل ابراز همدردی کردند. انشالله شریک شادی هایتان باشم . دوم از همه اینکه امتحانات دانشگاه با همه ی سختی ها و بدوبدو کردن ها ! به پایان رسیده و قاعدتا من الان باید در پوست خود نگنجم ولیکن نمی دانم از چه روی است که دارم می گنجم. خب کم کم لیسانس دوممان را هم اخذ نماییدیم و منتظر سومیش هستیم ! نظر شما راجع به لیسانس سوم گرفتن چیست؟ با رشته کامپیوتر چطورید؟ یا ادبیات؟ هر دو را دوست دارم و البته دومی را بیشتر از اولی حتی! بالاخره هرچه باشد نام آدرس اینجا مهناز-دانشجو  است و صحیح نیست مدیرش دانشجو نباشد روزی!:دی

دلم می خواست حسابی برایتان روده درازی کنم ولیکن  نمی دانم چرا حرف زدنم نمی آید. ضمنا خواهرزاده جانم آمده اینجا و می خواهیم باهم فیلم "استراحت مطلق" را به تماشا بنشینیم . ابتدای فیلم نوشته شده مناسب افراد زیر 16 سال نمی باشد و خواهرزاده ی من 15 سال و 23 روزه است...ازهمین تریبون اعلام میکنم اگر با دیدن این فیلم اتفاقی برایش بیفتد تمام مسئولیتش بر عهده ی خودش می باشد ، از ما گفتن بود.

تا درودی دیگر بدروووود ...

بعدا نوشت: به این نتیجه رسیدم این جمله ای که اول فیلم ها می نویسند "مناسب افراد زیر 16 یا 12 سال نیست" فقط برای جلب توجه مخاطب است نه چیز دیگر!

این صداست که می ماند...

اولین برف زمستانی شروع به باریدن کرده بود. خوشحال و خندان از مدرسه دوان دوان خودم را به خانه ای که بیش از 100 قدم یک کودک یازده ساله فاصله نداشت رساندم تا این خبر را به گوش اهالی خانواده برسانم . زنگ در را زدم و با صدای بلند گفتم آبجییییی کجایی؟ داره برف میاد! ...پاسخی به گوش نرسید... از پله های حیاط بالا رفتم  تا وارد خانه شوم. چه خبر شده بود؟ عمه جون و بعضی همسایه ها ساکت و آرام  در کنار مامانی که گوشه ی اتاق پذیرایی دراز کشیده  و  انگار خوابیده بود! نشسته بودند ... مامان! چی شده؟چرا منزل طور دیگری شده بود؟ چرا کسی حرفی نمی زد؟ بالاخره آبجی بزرگه را پیدا کردم و با صدایی که دیگر ذوق اولیه را نداشت خبر باریدن برف را به گوشش رساندم. ازش پرسیدم چی شده؟ چرا همه یک طوری اند؟ آرام دم گوشم گفت : داداش محمدرضا تصادف کرده بیمارستان بستری شده !

خانه بوی غم گرفته بود و همه دست به دعا برده بودند. اما همه ی این سناریو ها دروغ بود و خبری از بیمارستان نبود ... برادرم  چند روز قبل و  دقیقا در غروب نیمه ی شعبان به دیار ابدی پرواز کرده بود و باید پیکرش را از مشهد به شهر ما می آوردند. ظهر فردای آن روز برفی که برای رفتن به مدرسه آماده شده بودم  آن خبر شوم را آوردند و واقعیت را آشکار کردند ... امروز بیست سال از آن روز می گذرد اما یادش هیچ وقت از یاد مان نمی رود و همه از او و مهربانی اش به نیکی یاد می کنند.

چند روز  قبل مامان از داخل گنجینه اش یک نوار کاست بیرون آورد که مربوط به بیست و یک سال قبل می شد . آن روز تولد یکی از دوستان آقاجون بود که از تهران به منزل ما آمده بودند. داداش محمدرضا شروع کرده بود به آواز خواندن و همه با صدای او دست می زدند!....«ناخدا کشتی ما خورد و شیکست رفته بر باد فنا هرچی که هست... اون روزگار شادی کجا بود و کجا رفت؟ گذشته های شیرین دودی شد و هوا رفت... دود شد و هوا رفت...» مامان چشم هایش اشک آلود شد.صدای پسرش بعد از بیست و یک سال در خانه پیچیده بود ...  بعضی حرف ها بعد از رفتن یک فرد چقدر معنی پیدا می کند. در همین نوار کاست وقتی از او خواستند آواز خواندنش را ادامه دهد ، می گوید: «نه دیگه محمد رضا عمر صداش رو داده به شما!" و  ما امروز معنی این جمله را می فهمیم... جمله ای که دلمان را آتش می زند.

امروز مامان برایش زرشک پلو پخته  و ساعتی پیش تقسیم کردیم. اگر توانستید فاتحه ای برای شادی روحش بخوانید. متشکرم.

دلتنگ صدام

از آنجایی که سابقه نداشته نیمه شب کسی با من تماس بگیرد شب ها گوشی ام را بر روی سایلنت قرار نمی دهم . البته چند متری از خودم فاصله می دهم تا از آن اشعه هایی که می گویند مضر است دور باشم! ساعت یک و نیم شب گوشی ام با شماره ی ناشناسی زنگ می خورد... الو! بفرمایید! ...الو... به جز سکوت صدایی به گوش نمی رسد. چند ثانیه بعد پیامک می آید: دلتنگ صدات بودم بوووس.

من:

مزاحم مودبی بود. وقتی دید پیامکش را پاسخی ندادم او نیز ادامه نداد. اسمش را دلتنگ صدام! سیو کردم

هیچ وقت با اطمینان نگویید:اصلا!

یهو دیدم یک مرد داعشی( از اینهایی که ریش بلند نیم متری داره ولی سیبیل نداره!) با یک تفنگ بزرگ بر دوش وارد منزل مان شد. فوری جستی زدم و پریدم داخل اتاقم . با ترس  و لرز فراوان درب اتاقم را قفل کردم و پشت دراور اتاقم قایم شدم... یک چشمی از پشت دراور می دیدم که به پشت شیشه ی اتاقم آمده و تفنگش را به سمت من نشانه گرفته است...  چرا شلیک نمی کند؟ هر آن منتظر شلیک می مانم ولی خبری نیست. او می تواند با یک شلیک یا حتی ضربه ای با آن تفنگ غول پیکرش شیشه  اتاق را خرد کند و وارد اتاق شود ولی فقط ادای هدفگیری را در می آورد ... قلبم تالاپ تالاپ می زند ...منتظر حرکت بعدی او هستم ... باید اشهد خود را بخوانم...نفسم در سینه حبس ... بیدار می شوم... ساعت گوشی 4:20 صبح را نشان می دهد...

پ.ن: همین چند روز قبل بود که یکی از همکارها از من پرسید خانوم مهناز! شما شبها کابوس هم می بینی؟! با تعجب و اطمینان گفتم:نه اصلا!

خدا نکند برای شما اتفاق بیفتد!

فرض کنید ساعت 6:40 صبح به مقصد محل کار از منزل خارج شده اید...هواکمی سرد است...قسمتی از راه را پیاده طی می کنید تا به ایستگاه تاکسی برسید ،بین راه پیکان سفیدی از راه  می رسد.... از آنجایی که آن وقت صبح در آن مسیر، تاکسی به سختی پیدا می شود و  سردی هوا هم باعث تنبلی تو در پیاده روی شده است، با دیدن ماشین  ، دل را به دریا می زنی و مقصد را می گویی و سوار آن پیکان سفید مدل عهد بوقی ! می شوی... 200 متر بیشتر نرفته که می بینی همانطور که دارد راه مستقیم  را می رود فرمان  را به چپ و راست می گرداند! و همچون دیوانگان به ماشین سفید و تمیزی که در کنار خیابان پارک شده و صاحبش درب آن را باز کرده و مشغول  کاری است می زند! و همانطور که گاز می دهد به بدنه ی اتومبیل دیگری که کمی بالاتر پارک شده نیز می کوبد طوری که سپر جلوی ماشین آن بنده خدا از جا کنده می شود و آینه ی خود پیکان عهد بوقی نیز می شکند!...راننده ی پیکان بدون توجه به خرابکاری هایی که انجام داده گاز خود را می گیرد و  با عجله به مسیرش ادامه می دهد و در حقیقت فرار می کند! عکس العمل شما به عنوان مسافری که در این ماشین نشسته اید چیست؟لطفا قبل از اینکه ادامه را بخوانید خود را در موقعیت فوق قرار بدهید و عکس العمل خود را یادداشت کنید.

خب این اتفاق بالا، واقعه ای بود که امروز صبح برای من رخ داد... بیش از اینکه ترسیده باشم متعجب بودم از طرز رانندگی این بشر ! با صدای نسبتا بلندی که از من بعید بود! گفتم آقا این چه طرز رانندگی است؟ من می خواهم پیاده شوم! بعد از اینکه به دور میدان رسید و فهمید به اندازه ی کافی از محل حادثه فاصله گرفته است پایش را از روی گاز بر داشت و  گفت فقط خیلی زووووود پیاده بشو (منظورش این بود که می خواهم فرار کنم) و من پیاده شدم . اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که شماره  پلاکش را یادداشت کنم !  یک ندای قلبی به من می گفت  به محل حادثه بروم و شماره پلاک آن مرد را بر روی شیشه ماشین فرد خسارت دیده بگذارم ...و یک ندای دیگر می آمد که این موضوع به تو ربطی ندارد ...راه خودت را بگیر و برو ... آن مرد پیکانی گناه دارد !  اگر پول داشت فرار نمیکرد!

نمی دانم کار درستی انجام دادم یا خیر ولی با کلی  کلنجار رفتن با خودم به محلی که حادثه رخ داده بود رفتم، داشتم  بر روی کاغذ شماره پلاک را برای فرد خسارت دیده می نوشتم  که متوجه آقایی شدم که از مغازه ی جگرکی که در مقابل اتومبیل آسیب دیده قرار داشت به من نگاه می کند ... پرسیدم صاحب این ماشین آنجاست؟ با صدایی که شادی در آن موج می زد گفت: شماره پلاکش را یادداشت کردی؟ ... همانطور که با دستانی لرزان از ترس در حال نوشتن بودم گفتم: بله... به داخل مغازه رفت و مشتری اش که در حقیقت صاحب آن ماشین بود را صدا زد و  چند نفری به سمت من آمدند و کنجکاوانه علت ماجرا را جویا شدند... من هم برایشان توضیح دادم که انگار راننده حال درستی نداشته و توهم زده بوده که اینطور به چپ و راست می راند!  صاحب ماشین که آقای قد بلند و به چشم خواهری خوش تیپی بود:دی پرسید: ببخشید شما کارمند بانک هستید ؟ ( منظورش این بود که این وقت صبح با مانتو مقنعه و کیف دانشجویی اینجا چه میکنی؟!) گفتم خیر ، بنده معلم هستم در شهر... ایشان فرمودند اتفاقا همسر بنده هم دبیر هستند در همان شهر... نام فامیل همسرش را گفت و بعد فهمیدم از همکاران خاله ام هستند! واقعا چه دنیای کوچکی ست! خلاصه از اینکه شماره پلاک را به او داده بودم تشکر کرد و ابراز شرمندگی از اینکه از کارم به خاطر ایشان عقب افتادم ... خداحافظی کردیم  و پس از انداختن مقداری صدقه به راهم ادامه دادم ... راهی که باید همچنان ادامه دهم...قوی و با انرژی و سخت کوشانه...

 پ.ن: گاهی خودم را جای زیان دیده و گاهی جای مقصر می گذارم  و  نمی دانم کار درستی انجام دادم یا خیر و به خود می گویم به هر حال کاری هست که شده و فکر کردن در مورد اون هم چیزی رو عوض نمی کنه

Hekayat

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی

بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخکند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارشمی داد .یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که بهایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیزکرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا

آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوههای تازه و رسیده داد و گفت: ” هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد !!!

مسابقه ی وبلاگی

خیلی وقت بود در یک بازی وبلاگی شرکت نکرده بودم تا اینکه هفته ی قبل دیدم دوست خوبم  موضوعی به نام "تنها صداست که می ماند" رو در وبلاگشون قرار دادند . به این ترتیب که متن یک شعر رو نوشته بودند و ما باید اون رو با صدای خودمون می خوندیم .  من هم در این مسابقه شرکت کردم و اگه ریا نباشه با کمال افتخار تا این لحظه ( 0)  نفر به من رای داده اند شما هم اگر دوست داشتید صداها رو بشنوید و در این رای گیری شرکت کنید ایــــــنجا را کلیک بفرمایید  

چشمان منتظر...

پنج روز است که از خانه ی ما صدای تلویزیون برنمی خیزد... تقریبا سکوت مطلق حکمفرماست و این کمی منزل را غم انگیز کرده است... طبق عادت دیرینه مامان غذای یک هفته را برایمان در فریزر جاسازی کرده تا من و هدیه متحمل زحمت آشپزی نشویم و این خیلی خوب است!

این روزها  مامان ، آقاجون، آبجی بزرگ بزرگه، آبجی بزرگه، داداش،زن داداش، موفرفری سابق و خواهر کوچولوش و مامان زن داداشم  باهم به کربلا رفته اند و امشب به سمت نجف می روند.... آبجی بزرگ بزرگه  می گوید امروز آنجا باران و رعد و برق شروع شده است و انگار شهر از رفتن ما گریان می باشد! 

تا یکشنبه یا دوشنبه هفته ی بعد چشم به در می مانیم برای دیدار...

روزهای تازه تر

دلیل این همه بی خبری چیزی نیست جز سر شلوغی این ایام ... چه بسا خاطرات ثبت شدنی که فرصت ثبتش پیش نیامد. مثل روزی که  برای نخستین بار چشمم به جمال یکی از دوستان عزیز وبلاگی ام روشن شد و چند ساعت خاطره انگیزی را در کنار هم  گذراندیم طوری که انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم...انقدر روز با شکوهی بود که گاهی فکر میکنم در خواب دیده ام  :) ممنونم که مرا از آمدنت به شهرمان با خبر کردی  زی زی جان عزیزم ... نمی دانم چطور می شود ذوق غیر قابل وصف آن روز را به زبان آورد

 مثل روزی که خبر آمد به شغل شیرین معلمی نائل شدم و صاحب 21 پسربچه ی کلاس چهارمی گردیدم! هر روز خاطره هایم  از این بچه های دوست داشتنی و دنیای پاکشان را در سررسیدم یادداشت میکنم  تا یادم نرود این  اولین روزهایی که با اشتیاق در کلاس حاضر می شوم و دلم می خواهد تا می توانم به دانش شان بیفزایم...روزهایی که دوست دارم تمامی نداشته باشد...

از آنجایی که در این میان، ترم آخر دانشگاه را هم می گذرانم  و پروژه های عملی باید  تحویل دهیم نمی دانم دوباره کی به اینجا خواهم آمد اما قول می دهم در اولین فرصت که روی روال آمدم باز هم بنویسم...امیدوارم این فرصت خیلی زود پیش بیاید...مرسی از بودنتان...به یادتان هستم

روزی که با خنده شروع می شود نعمت است :دی

چند روزی از مهر گذشته بود... از خواب بیدار شدم و سری به گوشی همراهم زدم. تقریبا سه چهار ماهی هست مثل خیلی از شما در یکی از شبکه های اجتماعی گروهی داریم با عنوان "یاردبیرستانی" که بچه های دوره ی دبیرستان یکی یکی همدیگر را پیدا کرده اند و به گروه افزوده اند و تا اینجا 23 نفر شده ایم. البته لازم به ذکر است که هیچکدام هم کلاسی من نبوده اند و یک سال از من بزرگترند و من به واسطه ی اینکه در آن سه سال دبیرستان در گروه سرود بودم و از آن طریق 6-5نفر از آنها مرا می شناختند  وارد این گروه کردند. البته با برنامه ریزی مدیر عزیز گروه قرار هایی که در بیرون گذاشتیم و تولدی که رفتیم با اکثر بچه ها آشنا شدم و دیگر احساس غریبگی نمی کنم و تقریبا یک پا عضو فعال هستم برای خودم! :)) کلا گروه شادی هستیم و اندکی هم خل و چل ! :))

داشتم میگفتم ...صبح از خواب بیدار شدم و دیدم نزدیک 300 پیام خوانده نشده در این گروه به چشم می خورد! کنجکاو شدم ببینم جریان از چه قرار بوده است؟ دیدم یکی از بچه ها خواهرزاده ی کلاس اولی دارد و مشکلش این است که اصلا مشق نمی نویسد ! کلاس آمادگی هم نرفته ... مشکلش را از زبان خودش بخوانید: 

  

 

 

بعد از طرح مشکل ،حالا راه حل های ارائه شده توسط مشاورین همیشه در صحنه! را بخوانید:دی  

 

 

 

سر صبح دل درد گرفتم از خنده... اون پیشنهادی که یاسی بعد از این قسمت مکالمه میده و جایز نیست اینجا آورده بشه دیگه آخرش بود... خدایا این دوستان را از ما مگیر!

 

پ.ن۱: شما هم اگر تجربه ای در این زمینه دارید بفرمایید تا شاید کمکی شود به این خانواده . 

پ.ن۲: عید همگی به خصوص سیدین و سادات عزیز مبارک  عیدی ما یادتون نره !