درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه
درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه

امرنتزیانو پارونتزینی

بعد از مدتها تنها شدم....تنها در خانه! خانه ای پر از سکووووت! روبروی تلویزیون خاموش، بساط لپ تاپ را گسترده ام و تقسیم می خوانم ...پانزده صفحه اش را خواندم و به اینجا آمدم که مثلا به چشمم استراحت بدهم! یکی از دلایلی که کتابهای کاغذی را به الکترونیکی ترجیح می دهم همین خستگی ناشی از نور صفحه ی مونیتور است. از مخترعین محترم خواهشمندیم چاره ای بیندیشند.  آبجی بزرگه زنگ می زند خبر مامان و آقاجون را می گیرد. امشب هفتمین روز درگذشت پسرعمه ی آقاجون است و شام دعوتند. خدا بیامرزتش. تنها چیزی که از ایشان یادم هست  برمیگردد به شاید بیش از 16 سال قبل که عید بود و ما هم به باغشان رفته بودیم  محض عیددیدنی! البته هیچگاه سابقه نداشته ما را برای عید دیدنی به آنجا ببرند ولی آن روز استثناء شد و قایم باشک  بازی های میان درختهای باغ با بچه هایی که نمی شناختم تنها خاطرات محوی هست که برایم به جا ماند تا شاید امروز اینجا نوشته شود! در ادامه ی خبرگیری یادآوری میکند فردا پس از کار تدریس به بچه هایم! به آزمایشگاه بروم و نتیجه ی پاتولوژی اش را بگیرم، ضمنا آش خوشمزه ای هم پخته و جای من خالی بوده و قول داده فردا برایم بیاورد. چطور دلت می آید من اینجا برای خودم شام نیمرو درست کنم و شما آش بخورید؟ منصفانه نیست... خب غر زدن کافیست...فکر کنم چشمم بیشتر درد گرفت!:دی  تا شب نوشتی دیگر بدرود :)


عنوان نوشت: "امرنتزیانو" نام نقش اصلی داستان می باشد که بالاخره پس از 685 بار تکرار! توانستم به راحتی تلفظش کنم تازه اگر زیر و زبرش را درست گفته باشم! :)) البته نام فامیلش"پارونتزینی" راحت تر بود چون تلفظش شبیه پرانتز خودمان بود

تقسیم

نگاهی به فایل های قدیمی کامپیوتر می اندازم، چشمم می افتد به یک سری ایمیل هایی که افسانه چندین سال قبل ؛ آن زمان که هنوز برای همیشه به تهران نقل مکان نکرده بودند برایم فرستاده بود. چشمم می افتد به فایل پی دی اف کتابی که معرفی کرده بود تا بخوانمش. رمان هشتاد صفحه ای  به نام "تقسیم"  اثر پیرو کیارا  ترجمه ی مهدی سحابی. اینکه چطور فراموش کردم بخوانمش مهم نیست. مهم این است که حالا پیدایش کردم و می خواهم بخوانم! شما هم اگر دوست داشتید می توانید همراه باشید و نظرات خود را ابراز کنید . برای دانلود کتاب ایــــنجا را کلیک کنید . 

 کامیار خلاصه ی این داستان را اینگونه بیان می کند:  

« کتابی زیبا و گیرا با موضوعی شاید جسورانه،در مورد مردی که سه خواهر رو به تصاحب خودش در میاره. کشش داستان هم به این مربوطه که باخواهر بزرگتر و پیرتر و زشت ترین اونها ازدواج میکنه تا بتونه به خواهران دیگر و تا حدودی زیبا تر برسه.و هر سه خواهر هم در دل از این ماجرا خبر دارن ولی گویا با این موضوع بدون اینکه توجهی به هم  بکنن کنار اومدن!»


عکاسی شما 4

 

اگر به یاد داشته باشید یک قسمتی را در  وبلاگ  سابقم به "عکاسی های شما" اختصاص داده بودم که با توجه به وقفه ی طولانی پیش آمده توسط بلاگفا این برنامه با تاخیر مواجه شد و البته طی همین وقفه ی ایجاد شده متاسفانه عکاسی های قبلی شما  هم به رحمت ایزدی پیوست. درهرحال، هم اکنون شما را به دیدن چهارمین قسمت این بخش از برنامه که توسط دوست خوب و خواننده ی قدیمی و عزیز وبلاگم  "زهرا " عکاسی شده دعوت میکنم ...امیدوارم لذت ببرید که حتما همینطور است :)

  

 

 

 

 

 

 

 

  

 

  

برای دیدن عکسها در سایز واقعی بر روی آن کلیک رنجه فرمایید:)

 

 

 

پیشنهادانه : شما هم اگر مایل باشید می توانید عکس های پر از انرژی  که با دستان توانمند خود گرفته اید را برایم بفرستید تا هفته ای یک بار ، یک پست را با عنوان "عکاسی شما"در این وبلاگ با نام و آدرس خودتان اختصاص دهم:)

امان از دوری و غربت

حقیقتش مرتبا لحظه ی تلخ خداحافظی با موفرفری جلوی چشمم نقش می بندد ... لحظه ای که از بغلم جدا نمی شد و با گریه از من می خواست  من هم با آنها بروم... لحظه ای که قلقلکش می دادم تا گریه را فراموش کند  و  بخندد تا با لبخند از هم جدا شویم... چند ثانیه می خندد و دوباره  صورتش خیس اشک میشود...لحظه ای که بهش قول دادم آخر تابستان بروم پیشش و او می گفت آن  موقع خیلی دیراست ! همین الان بیا!... لحظه ای که بهش میگفتم  دل اسباب بازی های اتاقت برایت تنگ شده! و او همچنان می گریست و میگفت: خواهش میکنم بیا... لحظه ای که با همان لحن سوزناکش ادامه می دهد:کاش یک یادگاری بهت می دادم! و وقتی می گویم کاردستی هایی که باهم درست کردیم را یادگاری گرفتم ازت و به اتاقم می چسبانم... بینی اش را بالا میکشد... لحظه ای ساکت می شود ...لبخندی می زند و میگوید :خوبه !:)...بهش گفتم اگر بعضی اوقات باهات نامهربونی کردم منو ببخش و اون محکمتر از قبل بغلم میکند و با بغض فروخورده ای می گوید: تو همیشه با من مهربون بودییی ! و همه با شنیدن این جمله اش می خندیم... لحظه ای که آبجی بزرگ بزرگه و مامان و پدرام هم نتوانستند جلوی اشکهایشان را بگیرند و به من و این پسرک موفرفری سابق نگاه می کردند و همراه او می گریستند... و صدها لحظه ی  دیگری که جلوی چشمم تکرار و تکرار می شود...

نمی خواستم کسی را ناراحت کنم ولی... باید یک جایی فریاد می زدم این لحظه ها را...حالا از این لحظه به بعد سعی میکنم به خاطرات قشنگی که این ده روز ساختیم فکر کنم.

نرم نرمک می رسد مرداد ماه!

واپسین ثانیه های تیرماه است ...

درود بر مرداد و مردادی های عزیز :)

تا جایی که ذهنم یاری میکند میس هیس، لوسیفر، مینا،شیما، رامین ،آبجی بزرگه و همسرش  از مردادی های فراموش نشدنی هستند ...از همینجا تبریکات میگم به این دوستان و همه ی مردادی های دیگه که شاید فراموششون کرده باشم ....

ماه پرباری رو برای همه آرزو میکنم

خدانوشت: خدایا ممنونم از هوای خنکی که در گل ِ تابستون به ما بخشیدی!

"زندگی خیلی کوتاه تر از اونیه که صرف کارهایی که دوستش داری نکنی"

این جمله ای بود که یک لحظه روی صفحه ی تلویزیون نقش بست ...

و من به این فکر میکنم چقدر از زندگیم رو صرف کارهایی که دوستش دارم کردم؟!

...اوه ! بگذریم!



ناگهان چقدر زود دیر می شود!

فقط می توانم بگویم این کمال نامردی است که به خاطر مسائل کاری آقای برادر مجبور باشی یک هفته زودتر از موعد با آنها خدا حافظی کنی:( روزهای بسیار انرژی بخش و زیبایی بود و چه درست می گویند در خوشی ها گذر زمان را احساس نمی کنی ... باورم نمی شود یازده روز گذشته است  و وقت خداحافظی رسیده ...

 

تیتر نوشت: برگرفته از شعر مرحوم قیصر امین پور: 

حرف‌های ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه می‌کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن‌که با خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر می‌شود!


فرفری را فرفریَت لازم است!

همانطور که در عکس مشاهده میکنید دیگر نمی شود  بهش گفت موفرفری! چون هر ماه دارند از طول موهایش می کاهندو اکثر فرهایش از بین رفته است .   به هر عضو خانواده هم قسمتی از فرها را جهت یادگاری می بخشدو این یکی از قشنگ ترین هدیه های ماست  :)  از ابتدای مهر باید به پیش دبستانی برود و این اندکی فِری هم که برایش باقی مانده محو خواهد شد و من به این فکر میکنم چقدر غصه دار خواهد شد ! وقتی هم ازش می خواهند موهایش را کوتاه پسرانه بزنند می گوید« من موهایم را دوست دارم نمی خواهم کوتاهش کنم! » . به هرحال شاید زین پس مجبور شوم در اینجا ، او را با نام «آرش» و یا «موفرفری سابق» صدا بزنم.

- از لحظه ای که  وارد خانه مان شده نزدیک ده  پست در ذهنم نوشتم ولی فرصت تحریر آن پیش نیامد . مثلا زمانی که هنوز پنج دقیقه از ورودش نگذشته بود که با کنجکاوی تمام خانه را بازرسی میکرد و به سراغ اسپری  های موجود در آشپزخانه رفت ...با سرعت برق و باد یکی از اسپری ها که حاوی سوسک کش بود را برداشته و پس از گفتن"این چیه؟"بدون اینکه فرصت جوابگویی بدهدیک اسپری از آن را بر روی صورتش پاشید! من یک آن وحشت کردم و نگران این بودم که در چشمش نرفته باشد  و در حالیکه او غش و غش می خندید صورتش را شستم و از همان لحظه فهمیدم ثانیه ای نمی شود او را تنها گذاشت و چهارچشمی باید از این نیم وجبی مراقبت کرد:))

- تا به حال شده از کبودی ِ ایجاد شده بر روی گونه ی خود خوشتان بیاید؟ ! بی اغراق ، من این کبودی روی صورتم که بر اثر مکیدن  توسط این پسرک موفرفری نقش بسته را دوست می دارم !و هر لحظه که آن را در آینه می بینم لحظه ی ابراز علاقه ی او در جلوی چشمم نقش می بندد! :)) البته اجازه ندادم که این کار تکرار شود و دیشب که می خواست مجددا ابراز علاقه کند گفتم صورتم را کِرِم زدم  ! می گوید برای من هم بزن! کمی از کرم بر روی صورتش می مالم. می پرسد چرا کرم می زنی؟ می گویم این کرم خاصیت خواب آوری دارد و برای اینکه زودتر بخوابم کِرِم می زنم! همان موقع چشمهایش  خواب آلود می شود و در مدت زمان کوتاهی  به خواب می رود :))

- دور سفره ی افطار نشسته بودیم، داداشم با لحن محبت آمیز بهش می گوید: فلفلِ باباااا! موفرفری با جدیت و صدای بلند می گوید: من فلفل نیستمممم! پدرش می پرسد: پس چی هستی؟ می گوید : من نمکم! نمک! :))

- عاشق آن لحظه ای شدم که ازش پرسیدم: چرا نمی خوابی؟ با شیرین زبانی جواب میدهد: من که بدون تو خوابم نمی برد! :*

در اینجا لازم است از خوهرزاده جان و برادرزاده جانم عذر بخواهم اگر فکر میکنند و البته مرتب به زبان می آورند که من موفرفری را بیشتر از آنها دوست دارم باور کنید شما هم اگر قرار بود برادرزاده ات را سالی یکی دوبار ببینی نمی توانستی احساساتت را کنترل کنی و دم به دقیقه قربان صدقه اش نروی!


عکس نوشت: موفرفری در نقش آقای آتش نشانی که مثلا دارد آتش را خاموش میکند!


پ.ن: یکی از دوستان گفته بود می تواند آرشیو وبلاگ بلاگفای ام را  برایم بفرستد...خیلی خوب است  ...با اینکه آرشیو بدون کامنتها خواهد بود حداقل با خواندنش بحث هایی که بر سر هر پست داشتیم را به یاد می آورم. بسیار متشکر می شوم اگر این محبت را در حقم انجام دهی عزیزم :)

یک سلام داغ تابستونی پس از دو هفته

اقرار  می کنم امسال ماه رمضان سختی بود البته به جز دو روز در هفته اش که علتش را در ادامه خواهم گفت...برعکس پارسال که اصلا احساس بی حالی و خستگی نداشتم و گرمای زیادی هم احساس نمی کردم، امسال بیشتر اوقات کاملا کسل و بی رمق بودم:/  شانس آوردم از ابتدای خرداد بز خود را کشته بودم و دیگر صبح ها سر کار نمی روم که اگر آنگونه بود احتمالا این لحظه با جسد تفاوتی نداشتم:)) ناگفته نماند از آنجایی که بنده نمی توانم بیکار بنشینم و از طرفی خداوند نیز آنچه خیر و خوبی است برایم می خواهد ، از ابتدای تابستان کاری بهم پیشنهاد شد که مشتاقانه آن را پذیرفتم و دو روز در هفته ام به مدت 6 ساعت به  آموزش زبان به کودکان 9 تا 13 سال می گذرد و اکنون بنده صاحب 5 پسر و 8 دختر دوست داشتنی می باشم :) یکی از بچه ها به مادر خود می گوید معلممان خیلی خوب و مهربان است کاش معلم مدرسه مان هم بود ! و من با شنیدن این چیزها قند در دلم آب می شود و فکر میکنم کارم را درست انجام داده ام:) این دو روز در هفته به قدری به من انرژی می دهد و احساس سر زندگی می کنم که به این نتیجه می رسم من از ابتدا برای این کار ساخته شده بودم ! 

از هدیه که داشت برای رفتن به تهران آماده می شد خواستم سوغاتی من را فراموش نکند! وقتی آمد برایم یک گیره ی موی جادویی آورد که دوست داشتم به دوستان مو بلندم معرفی کنم(برای دیدن محصول اینجا را کلیک کنید) فکر کنم این تنها محصول چینی باشد که ازش راضی ام :)) به خصوص در گرمای تابستان خیلی به درد می خورد. ازش می پرسم از کجا پیدا کردی این رو و چند خریدی؟ لبخندی زده و می گوید وقتی در مترو ی بانوان بودند چندین فروشنده یکی پس از دیگری می آمدند و از این گیره ها را روی موهایشان آزمایش می کردند و نشان می دادند و می گفتند پنج هزار تومان... تا اینکه یک فروشنده ی دیگری پیدا شد و اول به چپ نگاه کرد بعدش به راست نگاه کرد! و وقتی فروشنده ای نیومد گفت من این گیره های جادویی را  3هزار تومان می دهم! هدیه هم چشمانش برقی زده و می گوید 2 تا بخرم 5 تومان حساب می کنی آیا؟ فروشنده هم با کمال میل پذیرفت و این چنین بنده صاحب یک سوغاتی جادویی دوهزار و پانصد تومانی شدم :)) هم اکنون هم هدیه مجددا به رشت سفر کرده و تا 2 هفته ی دیگر خواهد آمد ببینم این بار چه سوغاتی ای خواهد آورد؟ :دی

و اما یک خبر خوش اینکه به امید خدا پسر موفرفری  و خواهر کوچولویش از فردا میهمان ما خواهند بود (برای دوستان جدید عرض میکنم که منظور برادرزاده هایم است). سه هفته ی اخیر را در منزل مادر بزرگ مادری اشان بوده و خوشبختانه موفرفری حسابی با دختر خاله اش خوش گذرانده و وجود خواهر کوچکش کمتر حسادتش را تحریک می کرده است انشالله اینجا هم که می آیند شاهد روزهای خوشی باشیم ... هم اکنون دلمان در حال تالاپ تولوپ است تا لحظه ی دیدار فرا برسد... من بروم کیک و دسر مخصوص میهمانان را درست کنم ;)

صدق الله العلی العظیم :)

با پایان یافتن امتحانات، از امروز تابستان من شروع شد