درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه
درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه

گودبای اردیبهشت

اردیبهشت ، ماه دوست داشتنی من امروز به پایان می رسد و به خرداد پر حادثه قدم می گذاریم...  

امیدوارم این ماه پر از اتفاقات خوب باشد برای همه      

 

 

عکس از باران عزیز

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم

به جز باران و حمید کسی اینجا را خوانش می کند آیا؟

شدیدا به کلیپ های زبان اصلی نیاز دارم. کلیپ هایی مثل مستند،گزارش و هرچیزی که به زبان انگلیسی باشد. اگر سایتی هم می شناسید که بشود بدون فیل+تر شکن از این کلیپ ها دانلود کرد مچکر می شوم معرفی کنید. از سایت  پرس تی وی  تا حدودی توانستم دانلود کنم اما می خواهم کمی متفاوت تر باشد.

بعدا نوشت:

پیشنهاد عمو :سایت TED بسیار عالی بود.

چی بپزم؟ سخت ترین سوال زندگی!

شام پرچم ایران داشتیم. منظورم همان خیار و پنیر و گوجه است. آقاجون یک طوری از من تشکر میکند که انگار برایش مرغ شکم پر درست کرده ام   ناهار امروز هم به خیر گذشت چون عمه جون ما را دعوت کرده بود. چهار شبانه روز دیگر قرار است بنده نقش آشپز باشی را ایفا کنم و هیچ ایده ای برای آشپزی ندارم که حداقل از تشکرات آقاجون خجالت نکشم . با وقت محدودی هم که دارم باید شب ، غذای فردا ناهار را حاضر کنم. آه چه کار سختی ... احتمالا این روزها از آن روزهایی است که با پرسش"چی بپزم؟" بیدار خواهم شد و با همان پرسش به خواب می روم!

لبخند جادویی یک فرشته!

قبل از اینکه مامان به کیش برود عکس های خانوم کوچولو را دیده بود و از آنجایی که عکسها را از فاصله ی نزدیک گرفته بودند مامان تصور میکرد با چه نوزاد توپولی روبرو خواهد بود! حالا از آنجا به ما می گوید انقدر ریزه میزه است که نگو!:))

پ ن: به موهاش اینطوری نگاه نکنید!داداش موفرفریش هم موهاش همینطوری بود اولاش :دی

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد!

آیا تا به حال برایتان پیش آمده در صبح نسبتا زود یک جمعه ی دل انگیز اردیبهشتی از خانه بیرون بروید و همانطور که هوای پاک شهر را در ریه های خود فرو می برید و در حال لذت بردن از طبیعت و گلهای بهاری شهر هستید و می خواهید نفس عمیـــــــــــــق بکشید، در همان لحظه سرجای خود قفل شوید و نفستان بند بیاید طوری که بخواهید همان جا که هستید از درد کمری که قولنج! شده بنشینید ؟ امیدوارم این حالت برای هیچ کسی پیش نیامده باشد و نیاید اما امروز که مثل همیشه به سمت موسسه می رفتم و خوشحال از اینکه می توانم در این هوای پاک ربع ساعتی را پیاده روی کنم با اولین نفس عمیقی که از دل برآوردم آه از نهادم بلند شد و  با مصیبت بسیار مسیر پانزده دقیقه ای را نیم ساعته پیمودم ...طوری که وقتی به کلاس رسیدم در جواب مدرس مان که پرسید: How are you؟ با صداقت تمام جواب دادم: Im not good!

هم اکنون مهنازی قولنج شده با کمری پر درد برایتان می نویسد که دلش می خواهد تا ساعت 21 امشب کمرش خوب شود تا بتواند در کنسرت دکتر محمد اصفهانی که برای اولین بار در شهرمان برگزار می شود شرکت نماید:(

عکس نوشت




روی دیوار یکی از اداره ها نوشته ی بالا را زده بودند...به دلم نشست. همین

آنچه گذشت...

یک هفته ی قبل در چنین روزی مامان به اتفاق آبجی بزرگ بزرگه عازم کیش شدند تا به دیدار برادرزاده ام یعنی موفرفری و خواهر تازه به دنیا آمده اش که من خانوم کوچولو صدایش می زنم بروند. از هفته ی قبل تا امروز غذاهای فریز شده ی مامان ساز را خورده ایم و زندگی به شکل عادی جریان داشت البته از حق نگذریم هدیه هم چندباری آشپزی کرد و همیشه هم غذای فریز شده نبود. اما از امشب به طور جدی باید دست به آشپزی بزنیم و زندگی سخت می شود! هدیه  از بیرون دستور فرموده اند که  گوشت چرخ کرده را از فریزر در بیاورم، قارچ ها و فلفل دلمه ای را ریز نمایم، سیب زمینی و پیاز به مقدار کافی خرد کنم تا ایشان تشریفشان را بیاورند و شام را برای ما آماده کنند!

 از شنبه یعنی پس فردا هدیه هم تا سه هفته به رشت می رود و من می مانم و کارهای خانه که سخت ترینشان برای من ظرفشویی و آشپزی است و از طرف دیگر امتحانات پیش روی دانشگاهم... البته خدارا شکر آقاجون هم دست به آشپزی خوبی دارد و پیش بینی می شود بعضی روزها ما را از دستپخت خود مستفیض نماید انشاا... . یادم می آید وقتی 12 سالم بود، مامان به مدت ده روز به سفر رفته بود و آقاجون برایمان غذایی درست کرد که تا این لحظه مزه اش زیر زبان من و هدیه مانده است! جالب اینجا بود خودش هم نام غذا را نمی دانست و وقتی اسم غذا را از او پرسیدیم همان لحظه یک اسم انتخاب کرد و گفت به این میگویند:«انارگلی!» که البته این اولین و آخرین انارگلی زندگی ما بود !:)) 

سفر از بلاگفا به بلاگ اسکای

سلام ...اینجا کجاست؟ من کجام؟!

من مهناز هستم. سالهاست در بلاگفا می نوشتم و دوستان بسیار عزیزی را در آنجا پیدا کردم و یک طور دلبستگی عمیقی به آنجا دارم طوری که با تخریب شدن موقت بلاگفا در این روزها ، احساس میکنم چیزی در زندگی کم دارم! شاید شما این را به اعتیاد مجازی ربط دهید اما من دوست ندارم اینطور فکر کنم. خلاصه اینکه خیلی دوست دارم باز هم وبلاگ بنویسم و نظر دوستانم را بخوانم ... اینجا کمی احساس غریبگی می کنم و  نمی دانم این کوچ موقتی خواهد بود یا دائمی ! این را باید از دوستانم نظر خواهی کنم.

تا بعد