درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه
درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه

در ادامه...

امروز با آقاجون رفتیم در یکی از محله های قدیمی شهر  تا نامه هایی که دیروز  از دادسرا گرفته بودم را به خدمات امور مشترکین آنجا تحویل بدهم تا آن را پیگیری کنند . از یکی از متصدیان آنجا پرسیدم آیا احتمال پیدا شدن هست؟ پاسخ دادند: بله اگر خوش شانس باشید! از هر 90 گوشی سه تایش پیدا می شود! اگر دزد ناشی باشد و سیمکارت همراه اول بگذارد سریعا پیدا می کنند ...
 از قضا دو کوچه بالاتر،  خانه ای بود که چهل سال پیش پدرم با چهارتا فرزندو البته پدر و مادرش در آنجا زندگی می کردند... محله ای که می گفت با پیگیری های  آقاجون برای بیست خانوار در آن کوچه برای اولین بار آب مجانی لوله کشی کردند و خیابانش را آسفالت کردند و به این ترتیب آن کوچه ، نام فامیلی آقاجون را گرفته بود. با اینکه آقاجون میگفت خیلی تغییر کرده اما  بافت قدیمی محله هنوز باقی مانده  و آپارتمان سازی کمی صورت گرفته بود. باهم رفتیم و خانه ی پلاک33 که محل سکونتشان بود را  از نزدیک دیدیم...مشخص بود که درب آن را تازه به رنگ قهوه ای سوخته کرده بودند. یک عکس از همانجا گرفتم و یک عکس هم در حالی گرفتم که آقاجون کنار آن ایستاده بود .خیلی دلم می خواست داخل خانه را هم ببینم ... زنگ را زدیم ولی متاسفانه کسی در منزل نبود... یکی از همسایه های آنجا که مشغول تعمیر اتومبیل تاکسی اش بود ما را دید و  گفت دو ماهی هست که شخص جدیدی اینجا را خریده است و فعلا منزل نیستند...با همان همسایه گپ و گفتی کردند و  یادی از همسایه های قدیمی آنجا کردند و سخن از قیمت آن خانه شد که میگفت آن زمان اینجا را پنج هزار تومان خریده بودند! :)) هر لحظه احساس میکردم با یادآوری خاطرات گل از گل آقاجون می شکفد طوری که وقتی می خواستیم آنجا را ترک کنیم گفت:باید یک روز ببرمت محله های قدیمی دیگری را هم  نشانت بدهم !:)

یک عدد گوشی اچ تی سی گم شده! پیدایش کنید!

به یاد  دارید  قبلن ترها یک پست گذاشته بودم که هدیه عجب شانسی دارد که چند بار گوشی اش را گم کرده  و راننده تاکسی با احترام برایش آورد درب منزل تحویل داد؟باید بگویم  امروز مجددا گوشی اش مفقود شده! :/  با این تفاوت که این بار در شهر بزرگ تهران این فقدان صورت گرفته است ! هنوز هم به موبایلش زنگ می زنیم بوق آزاد می خورد و کسی پاسخ نمی دهد...گاهی هم خانم منشی می گوید: درحال حاضرمشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد!  از صبح به دادسرا رفتم و جعبه ی گوشی اش را برده ام و شکوائیه تنظیم کرده ام تا شاید بتوانند از طریق سریال گوشی آن را  رد یابی کنند. آیا کسی سابقه ی اینچنینی داشته که مخابرات گوشی را برایش ردیابی کرده باشد و آن را تحویل گرفته باشد؟ اصلا داریم؟ اصلا میشه؟

با تشکر از آقایی که  وقتی داشتم از درب دادسرا خارج می شدم جهت همدلی فرمودند:خانم !  انشاله پیدا می شود! :)

بحث شیرین ازدباج!

از بچه ها خواسته شد ازدواج های عجیب غریب یا خنده داری که در اطرافیان و یا دوستان خود دیده اند را بازگو کنند البته به زبان شیرین انگلیسی ...مبحث مربوط به جملات شرطی نوع سوم بود. در ادامه ترجمه ی این ماجراها را می خوانید:

1 - یکی از بچه ها با هیجان دستش را بلند کرد و گفت: چندین سال پیش با فامیلهایش به یکی از پاساژهای شهر رفته بودند و مشغول خرید بودند . در آن میان پسرخاله اش در همان پاساژ از دختری خوشش می آید(چیزی در مایه های عشق در یک نگاه! ) و او را تا درب منزلشان تعقیب می کند! اکنون صاحب یک دختر بامزه هستند و خدا را شکر زندگی خوبی دارند! :دی 

 

2 - یکی دیگر تعریف کرد : یکی از دوستانم در تصادف دستش شکست و او را به بیمارستان بردند ، تخت کناری اش پسر جوانی بود که پایش شکسته بود! و خودتان می توانید بقیه اش را حدس بزنید :) اینها هم به خوبی و خوشی دارند زندگی میکنند :دی 

شلیک خنده بچه های کلاس به هوا رفت و از بخت و اقبال این دو در شگفت ماندیم همی!:))  

3 - یکی دیگر جریان دختری را تعریف کرد که در خیابان فقط برای خنده دستش را برای یک ماشین مدل بالای شخصی بلند کرد تا او را به مقصد برساند و تاکید هم میکرد که " only for fun" این کار را انجام داده ، یعنی قصد بدی نداشته :دی بعد از شانسش راننده یک آقای دکتر جوان مجرد پول دار از آب در می آید که از این دختر خوشش می آید و الان زندگانی شیرینی را در کنار هم می گذرانند! :)) 

این قسمت بچه ها با خنده  آه حسرت کشیدند و قرار شد این روش را امتحان کنند جهت یافتن نیمه ی  خود! :))

4 - اما مدرس مان خودش یک ماجرایی را تعریف کرد از دوران دانشگاهش: یک استاد جوان خوش تیپ مجرد داشتند که دانشجویان دختر برایش سر و دست می شکستند تا تورش کنند!می گفت هر روز که با ایشان کلاس داشتند با انواع و اقسام آرایشجات مختلف ظاهر می شدند تا استاد گوشه چشمی به آنها کند... اما دریغ از یک نگاه! استاد محترم از اول تا آخر کلاس سرش پایین بود و درسش را می داد و می رفت! تا اینکه سال بعد دیده شد جناب استاد با یکی از دانشجویان سال پایین تر از آنها مزدوج می شود که دختری بسیاااار ساده و معمولی و چادری بود! و هر روز دست در دست هم حیاط دانشگاه را در مقابل چشمان گرد و دهان باز دانشجویانی که شرحشان در بالا رفت طی می کردند :))

 

جمله ی شرطی داستان اول به این صورت در آمد:  

if my cousin hadn`t followed that girl, he wouldn`t have married her 

جمله شرطی داستان دوم: 

if my friend hadn`t hit, she couldn`t have found her husband! 

جمله ی شرطی داستان سوم:   

if that lady hadn`t stopped that car, she might not have married a doctor!

 

تکلیف وبلاگ: جمله ی شرطی داستان چهارم را بنویسید! و یک ماجرای ازدواجی که از نظرتان عجیب یا خنده دار بوده را  برایم تعریف نمایید :دی

برگشتانه !

اول از همه مچکرم  که اینجا را تنها نگذاشتید  و بسیار زیبا مدیریت کردید دوم اینکه هر لحظه در خوشی ها و خنده هایی که در سفر داشتم به یادتان بودم و یک دلم اینجا پیش وبلاگ بود تا شما را شریک  شادی هایم کنم! سوم اینکه فردا اولین جلسه از آخرین ترم موسسه زبانم هست و هرچه زودتر باید بخوابم که خستگی راه نیز از تنم بیرون رود . فعلا این چند خط را از من داشته باشید تا بعد...

این هم  یک سوغاتی کوچولوی14 ثانیه ای برای شما عزیزان:  صدای دریای شمال و من همین دیروز یهویی! :))

 چهاردهم مرداد هزاروسیصد و نود و چهار- دریای زیبای رودسر

بهمندخت نوشت: دوست عزیزم از اینکه به شهر ما آمدی بسیار خوشحال و از اینکه سعادت دیدارت را نداشتم بسیار متاسف شدم . مرسی که به یادم بودی و امیدوارم خاطره ی خوبی از شهر ما برایت به جا مانده باشد :*

استخدام نوشت: بالاخره پس از کش و قوس های فراوان ثبت نام آزمون استخدام آموزش پرورش  هم آغاز شد... من برای موفقیت شما که می خواهید شرکت کنید دعا میکنم شما هم برای من!  قبوله؟

تریبون آزاد

اسم سفر که می آید حالم خوب می شود ...  بالاخره موفق شدم به خودم استراحت دهم!

امشب عازم گیلان و رشت هستم  و قصد بر این است تا پنجشنبه برگردم . اینجایی که می روم از امکانات اینترنتی بهره ای ندارد پس اگر تا جمعه خبری از من نشد هیچ نگرانی به خود راه ندهید! به امید خدا با کوله باری از عکس ها و خاطره  های خوب بر میگردم

تا آن روز هم قسمت نظرات را باز می گذارم و مدیریت آن را به خودتان می سپارم 

عکس از باران عزیز

امرنتزیانو پارونتزینی

بعد از مدتها تنها شدم....تنها در خانه! خانه ای پر از سکووووت! روبروی تلویزیون خاموش، بساط لپ تاپ را گسترده ام و تقسیم می خوانم ...پانزده صفحه اش را خواندم و به اینجا آمدم که مثلا به چشمم استراحت بدهم! یکی از دلایلی که کتابهای کاغذی را به الکترونیکی ترجیح می دهم همین خستگی ناشی از نور صفحه ی مونیتور است. از مخترعین محترم خواهشمندیم چاره ای بیندیشند.  آبجی بزرگه زنگ می زند خبر مامان و آقاجون را می گیرد. امشب هفتمین روز درگذشت پسرعمه ی آقاجون است و شام دعوتند. خدا بیامرزتش. تنها چیزی که از ایشان یادم هست  برمیگردد به شاید بیش از 16 سال قبل که عید بود و ما هم به باغشان رفته بودیم  محض عیددیدنی! البته هیچگاه سابقه نداشته ما را برای عید دیدنی به آنجا ببرند ولی آن روز استثناء شد و قایم باشک  بازی های میان درختهای باغ با بچه هایی که نمی شناختم تنها خاطرات محوی هست که برایم به جا ماند تا شاید امروز اینجا نوشته شود! در ادامه ی خبرگیری یادآوری میکند فردا پس از کار تدریس به بچه هایم! به آزمایشگاه بروم و نتیجه ی پاتولوژی اش را بگیرم، ضمنا آش خوشمزه ای هم پخته و جای من خالی بوده و قول داده فردا برایم بیاورد. چطور دلت می آید من اینجا برای خودم شام نیمرو درست کنم و شما آش بخورید؟ منصفانه نیست... خب غر زدن کافیست...فکر کنم چشمم بیشتر درد گرفت!:دی  تا شب نوشتی دیگر بدرود :)


عنوان نوشت: "امرنتزیانو" نام نقش اصلی داستان می باشد که بالاخره پس از 685 بار تکرار! توانستم به راحتی تلفظش کنم تازه اگر زیر و زبرش را درست گفته باشم! :)) البته نام فامیلش"پارونتزینی" راحت تر بود چون تلفظش شبیه پرانتز خودمان بود

تقسیم

نگاهی به فایل های قدیمی کامپیوتر می اندازم، چشمم می افتد به یک سری ایمیل هایی که افسانه چندین سال قبل ؛ آن زمان که هنوز برای همیشه به تهران نقل مکان نکرده بودند برایم فرستاده بود. چشمم می افتد به فایل پی دی اف کتابی که معرفی کرده بود تا بخوانمش. رمان هشتاد صفحه ای  به نام "تقسیم"  اثر پیرو کیارا  ترجمه ی مهدی سحابی. اینکه چطور فراموش کردم بخوانمش مهم نیست. مهم این است که حالا پیدایش کردم و می خواهم بخوانم! شما هم اگر دوست داشتید می توانید همراه باشید و نظرات خود را ابراز کنید . برای دانلود کتاب ایــــنجا را کلیک کنید . 

 کامیار خلاصه ی این داستان را اینگونه بیان می کند:  

« کتابی زیبا و گیرا با موضوعی شاید جسورانه،در مورد مردی که سه خواهر رو به تصاحب خودش در میاره. کشش داستان هم به این مربوطه که باخواهر بزرگتر و پیرتر و زشت ترین اونها ازدواج میکنه تا بتونه به خواهران دیگر و تا حدودی زیبا تر برسه.و هر سه خواهر هم در دل از این ماجرا خبر دارن ولی گویا با این موضوع بدون اینکه توجهی به هم  بکنن کنار اومدن!»


عکاسی شما 4

 

اگر به یاد داشته باشید یک قسمتی را در  وبلاگ  سابقم به "عکاسی های شما" اختصاص داده بودم که با توجه به وقفه ی طولانی پیش آمده توسط بلاگفا این برنامه با تاخیر مواجه شد و البته طی همین وقفه ی ایجاد شده متاسفانه عکاسی های قبلی شما  هم به رحمت ایزدی پیوست. درهرحال، هم اکنون شما را به دیدن چهارمین قسمت این بخش از برنامه که توسط دوست خوب و خواننده ی قدیمی و عزیز وبلاگم  "زهرا " عکاسی شده دعوت میکنم ...امیدوارم لذت ببرید که حتما همینطور است :)

  

 

 

 

 

 

 

 

  

 

  

برای دیدن عکسها در سایز واقعی بر روی آن کلیک رنجه فرمایید:)

 

 

 

پیشنهادانه : شما هم اگر مایل باشید می توانید عکس های پر از انرژی  که با دستان توانمند خود گرفته اید را برایم بفرستید تا هفته ای یک بار ، یک پست را با عنوان "عکاسی شما"در این وبلاگ با نام و آدرس خودتان اختصاص دهم:)

امان از دوری و غربت

حقیقتش مرتبا لحظه ی تلخ خداحافظی با موفرفری جلوی چشمم نقش می بندد ... لحظه ای که از بغلم جدا نمی شد و با گریه از من می خواست  من هم با آنها بروم... لحظه ای که قلقلکش می دادم تا گریه را فراموش کند  و  بخندد تا با لبخند از هم جدا شویم... چند ثانیه می خندد و دوباره  صورتش خیس اشک میشود...لحظه ای که بهش قول دادم آخر تابستان بروم پیشش و او می گفت آن  موقع خیلی دیراست ! همین الان بیا!... لحظه ای که بهش میگفتم  دل اسباب بازی های اتاقت برایت تنگ شده! و او همچنان می گریست و میگفت: خواهش میکنم بیا... لحظه ای که با همان لحن سوزناکش ادامه می دهد:کاش یک یادگاری بهت می دادم! و وقتی می گویم کاردستی هایی که باهم درست کردیم را یادگاری گرفتم ازت و به اتاقم می چسبانم... بینی اش را بالا میکشد... لحظه ای ساکت می شود ...لبخندی می زند و میگوید :خوبه !:)...بهش گفتم اگر بعضی اوقات باهات نامهربونی کردم منو ببخش و اون محکمتر از قبل بغلم میکند و با بغض فروخورده ای می گوید: تو همیشه با من مهربون بودییی ! و همه با شنیدن این جمله اش می خندیم... لحظه ای که آبجی بزرگ بزرگه و مامان و پدرام هم نتوانستند جلوی اشکهایشان را بگیرند و به من و این پسرک موفرفری سابق نگاه می کردند و همراه او می گریستند... و صدها لحظه ی  دیگری که جلوی چشمم تکرار و تکرار می شود...

نمی خواستم کسی را ناراحت کنم ولی... باید یک جایی فریاد می زدم این لحظه ها را...حالا از این لحظه به بعد سعی میکنم به خاطرات قشنگی که این ده روز ساختیم فکر کنم.