درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه
درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه

دیالوگ

آقاجون اعتقادی به تعویض تلویزیون منزل ندارد و ما کماکان از همان تلویزیون 24 اینچ NEC  که سال 76 به مناسبت آغاز فوتبال جام جهانی خریداری شده بود استفاده میکنیم و البته واضح و مبرهن است که ما (منظورم من و هدیه است) هم اصراری بر داشتن تلویزیون جدید نداریم زیرا در حقیقت کاری با برنامه های آن نداریم و همانطور که قبلا هم گفته ام اکثر شبانه روز این تلویزیون جهت پخش اخبار برای آقاجون مورداستفاده قرار می گیرد یعنی بهتر است بگویم میگرفت. البته بدمان نمی آید حالا که این وسیله برای چندمین بار در یکی دوسال گذشته خراب شده و مجددا مورد تعمیر قرار گرفته است آقاجون دستی در جیب کند و یک تلویزیون نو جایگزین آن کند .

خب همه ی اینها را گفتم تا به این جا برسم که بگویم بله ما به سلامتی دو روزی هست که به لطف خرابی این جعبه ی جادویی 24 اینچی از صدای اخبار در امانیم و اینجانب برای سرگرم شدن آقاجون و البته خودم، پیشنهاد دادم باهم فیلم " نهنگ عنبر" را ببینیم . یک دیالوگ  از این فیلم که بین دو کودک 10 ساله رخ می ده رو در زیر می نویسم که من و آقاجون رو خندانید !

رویا:  منو دوسم داری؟

ارژنگ با لبخند و ذوق سرش را به نشانه ی تائید تکان می دهد.

رویا : مشقامو برام می نویسی؟!

ارژنگ: الان بنویسم؟

و این بار رویا به نشانه ی تائید سرش را تکان می دهد . در حالیکه ارژنگ مشغول نوشتن مشق های رویاست. رویا یک وسیله ی موزیکال را بیرون می آورد و به ارژنگ می گوید:

اینو می خوام بدمش به تو! :)

و اینگونه عشق آغاز می شود!

اگر کسی این فیلم رو ندیده پیشنهاد میکنم حتما ببینه:)

تیک تاک تیک تاک...

سلام

امروز آغاز تعطیلات من است. یعنی دیروز آخرین روزی بود که به مدرسه رفتم. مامان به اتفاق خواهران گرامی به مشهد مقدس مشرف شده اند و امروز من متصدی امور خانه می باشم و در سمت کدبانو ظاهر گردیده والبته به کمک آقاجون جوجه کبابی درست کردیم و بر بدن زدیم! ظرف ها را شستم و اکنون اینجا اتاق تاریک من است و صدای تیک تاک ساعت و گذر زمان...

از پراکنده گویی هایم تعجب نکنید. دارم تمرین میکنم که بیشتر بنویسم تا بگویم هستم!

دست گرمی

یک ماه پیش در چنین روز و ساعتی بود که به اتفاق مینا از سومین جلسه کلاس زبان فرانسه برمیگشتیم. مینا رو کرد به من و گفت: مهناز! با من میای تا یه جایی که من کتابم رو از دوستم بگیرم؟  من هم که قرار بود بعد از کلاس به منزل خواهرم بروم  با درخواستش مخالفت کردم ولی وقتی مظلومانه به من نگریست و گفت که زود برمیگردیم ! دلم نازک شد و با او همراه شدم. بین راه به دوستش زنگ زد که کجایی و گویی او جواب داده که در پیتزا فروشی فلان جا هستم! ما هم خرم و شادان راه افتادیم به سمت پیتزا فروشی. به مینا می گویم: حالا که ما  این همه راه آمده ایم بیا باهم پیتزا بخوریم! او همانطور که  تند و با عجله از پله های پیتزا فروشی بالا می رود و من هم پشت سرش راه افتاده بودم جواب داد: بی خیال ! دوستم منتظره بیا بالا سریع تر!

تصور بفرمایید من منتظر دیدن یک دوست ساده ی مینا بودم اما فکر میکنید ناگهان چه دیدم  ؟ با قدم گذاشتن بر پله ی آخر، با جمع 10 نفره ای از یاران دبیرستانی ام مواجه شدم که همه باهم گفتند تولدت مبارک! و همه شروع کردند به روبوسی با منی که با چشمان و دهانی باز به این صحنه نگاه می کردم :)) باورکردنی نبود! چندین و چندبار در تلگرام خواسته بودیم دورهمی برگزار کنیم که هربار به نحوی برنامه به هم خورده بود و حالا در این نم نم باران و ساعت 8:30 شب! چه کسی می توانست فکرش را بکند؟! به هرحال این جمع دوست داشتنی، با این کار یک شب به یادماندنی از آخرین شب سی سالگی را برایم رقم زدند  و تا ساعت 10 این دور همی  دلنشین طول کشید!   هنوز هم که آن لحظه یادم می آید یا به عکس های آن شب نگاه میکنم یک شادی وصف ناپذیری زیر پوستم می خزد و لبخندی تا بناگوش بر صورتم ظاهر می شود! D:

خدایا این دوستان بهتر از آب روان را از ما مگیر :)