درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه
درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه

Hekayat

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی

بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخکند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارشمی داد .یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که بهایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیزکرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا

آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوههای تازه و رسیده داد و گفت: ” هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد !!!

مسابقه ی وبلاگی

خیلی وقت بود در یک بازی وبلاگی شرکت نکرده بودم تا اینکه هفته ی قبل دیدم دوست خوبم  موضوعی به نام "تنها صداست که می ماند" رو در وبلاگشون قرار دادند . به این ترتیب که متن یک شعر رو نوشته بودند و ما باید اون رو با صدای خودمون می خوندیم .  من هم در این مسابقه شرکت کردم و اگه ریا نباشه با کمال افتخار تا این لحظه ( 0)  نفر به من رای داده اند شما هم اگر دوست داشتید صداها رو بشنوید و در این رای گیری شرکت کنید ایــــــنجا را کلیک بفرمایید  

چشمان منتظر...

پنج روز است که از خانه ی ما صدای تلویزیون برنمی خیزد... تقریبا سکوت مطلق حکمفرماست و این کمی منزل را غم انگیز کرده است... طبق عادت دیرینه مامان غذای یک هفته را برایمان در فریزر جاسازی کرده تا من و هدیه متحمل زحمت آشپزی نشویم و این خیلی خوب است!

این روزها  مامان ، آقاجون، آبجی بزرگ بزرگه، آبجی بزرگه، داداش،زن داداش، موفرفری سابق و خواهر کوچولوش و مامان زن داداشم  باهم به کربلا رفته اند و امشب به سمت نجف می روند.... آبجی بزرگ بزرگه  می گوید امروز آنجا باران و رعد و برق شروع شده است و انگار شهر از رفتن ما گریان می باشد! 

تا یکشنبه یا دوشنبه هفته ی بعد چشم به در می مانیم برای دیدار...

روزهای تازه تر

دلیل این همه بی خبری چیزی نیست جز سر شلوغی این ایام ... چه بسا خاطرات ثبت شدنی که فرصت ثبتش پیش نیامد. مثل روزی که  برای نخستین بار چشمم به جمال یکی از دوستان عزیز وبلاگی ام روشن شد و چند ساعت خاطره انگیزی را در کنار هم  گذراندیم طوری که انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم...انقدر روز با شکوهی بود که گاهی فکر میکنم در خواب دیده ام  :) ممنونم که مرا از آمدنت به شهرمان با خبر کردی  زی زی جان عزیزم ... نمی دانم چطور می شود ذوق غیر قابل وصف آن روز را به زبان آورد

 مثل روزی که خبر آمد به شغل شیرین معلمی نائل شدم و صاحب 21 پسربچه ی کلاس چهارمی گردیدم! هر روز خاطره هایم  از این بچه های دوست داشتنی و دنیای پاکشان را در سررسیدم یادداشت میکنم  تا یادم نرود این  اولین روزهایی که با اشتیاق در کلاس حاضر می شوم و دلم می خواهد تا می توانم به دانش شان بیفزایم...روزهایی که دوست دارم تمامی نداشته باشد...

از آنجایی که در این میان، ترم آخر دانشگاه را هم می گذرانم  و پروژه های عملی باید  تحویل دهیم نمی دانم دوباره کی به اینجا خواهم آمد اما قول می دهم در اولین فرصت که روی روال آمدم باز هم بنویسم...امیدوارم این فرصت خیلی زود پیش بیاید...مرسی از بودنتان...به یادتان هستم