وقتی هبوط گلنار رو دیدم، ته دلم از ذوق زیاد شروع به قل قل کرد! یک حس قشنگ و وصف ناپذیر مثل اون روزایی که خاله شده بودم! قدم نورسیده و فصل جدید مادری رو بهت تبریک میگم آیدای عزیزم :*
وقتی در کنار دوستانم ،سارا و شیما ، می نشینم بدجور احساس چاقی میکنم! البته می دانم ایراد از من نیست آنها زیادی لاغرند!:دی اما وقتی در جوار خانواده می نشینم، این سه چهار کیلو اضافه وزنی که دارم نه تنها اصلا به چشمم نمی آید بلکه خیلی هم از خود راضی ام! تازه بسیار ریلکسانه با آهنگ هایی که شب ها گهگاه از تلویزیون بلند می شود از سر درس هایم بر می خیزم و برای مامان و آقاجونی که جلوی تی وی نشسته یا خوابیده اند حرکات موزون تولید می کنم و آنها افتخار می کنند به داشتن چنین موجود شادی که در خانه دارند! :دی البته دیشب آقاجون در جواب من که خواستم برایشان منت بگذارم و گفتم:"حال میکنید هر شب برایتان شوی مجانی اجرا میکنم؟ "، پاسخ داد: "سپاسگزارم!برایت دعا می کنم درس نخوانده ، در امتحاناتت قبول شوی!" و من مچکرم به خاطر این همه تیکه های خوشمزه ای که به سمتم شلیک می شود:))
تا ساعتی دیگر اولین امتحان پایان ترمم آغاز می شود. احتمالا یک ماه پیش رو کمتر به نت سر میزنم البته اگر خدا و اراده ام بخواهند! :دی انرژی های مثبت خود را دریع نفرمایید تا من دوباره برگردم :)
دیشب خواب دیدم "بلاگفا" درست شده آنهایی که فکر میکنندخواب زن چپه! ایــــنجا رو کلیک رنجه فرمایند!
پ.ن: خوشحال خواهم شد در نظر سنجی گوشه ی سمت چپ وبلاگ شرکت نمایید.
اول باید این حکایت را بخوانید تا ملتفط اوضاع این روزهای من شوید :
« روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند. روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش! مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد.... سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود: سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم. مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود.... »
* نتیجه:* هریک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
خب با اینکه من دلم به حال آن بز ِ بیگناه سوخت اما می گذارم به حساب اینکه ، این فقط یک حکایت بوده و بز بیگناهی کشته نشده است! باید عرض کنم این روزها بنده هم مشغول کشتن بز ِ خود هستم! دیگر چیزی نمانده کلکش کنده شود. البته ناگفته نماند گمان می کردم خیلی راحت تر از این حرف ها باشد ترک کردن شغلی که سالهاست به آن چسبیده ام ... کاری که فقط به خاطر آقاجون آن را تا این سال حفظ کردم و به خاطر او از موقعیت هایی که می توانستم داشته باشم چشم پوشی کردم. خاطرات شیرین و گاها تلخی را با این شغل در کنارپدر داشته ام و تجربه های بسیاری اندوختم. البته هیچگاه پشیمان نیستم و بودن در خدمت پدر یکی از ارزشمندترین سالهای زندگی من بوده است که هر کسی این شانس را ندارد . این شانس را ندارد که در دفتر کار با پدرش گپ بزند...در تابستان باهم بستنی و در زمستان باهم چای بنوشند.. آهنگ های هایده و شجریان و... را گوش دهند و باهم زمزمه کنند....به او کار با کامپیوتر را یاد بدهد... هر کسی این شانس را ندارد وقتی دوستان قدیمی پدر می آیند در کنارشان حضور داشته باشد و خاطرات شیرین قدیمشان را بشنود... وقتی از بیرون می آیی با گفتن یک "خسته نباشی" حالت را خوب کند که اگر بخواهم تمام دلخوشی های این سال ها را بنویسم شاید سالها طول بکشد! به هر حال این قطعه از زندگی شغلی من تا چند روز دیگر به پایان می رسد و من تا همیشه خاطرات این سالها را مانند شراب ناب خواهم نوشید و فراموش نخواهم کرد و البته به آقاجون گفته ام تا وقتی زنده ام خدمتگزار او خواهم بود. به امید تغییرات خوب و موقعیت های بهتر...
بعدا نوشت: دوستان بلاگفایی بیایید این آهنگ رو بفرستیم برای آقای شیرازی شاید فرجی شد!
اردیبهشت ، ماه دوست داشتنی من امروز به پایان می رسد و به خرداد پر حادثه قدم می گذاریم...
امیدوارم این ماه پر از اتفاقات خوب باشد برای همه
عکس از باران عزیز
به جز باران و حمید کسی اینجا را خوانش می کند آیا؟
شدیدا به کلیپ های زبان اصلی نیاز دارم. کلیپ هایی مثل مستند،گزارش و هرچیزی که به زبان انگلیسی باشد. اگر سایتی هم می شناسید که بشود بدون فیل+تر شکن از این کلیپ ها دانلود کرد مچکر می شوم معرفی کنید. از سایت پرس تی وی تا حدودی توانستم دانلود کنم اما می خواهم کمی متفاوت تر باشد.
بعدا نوشت:
پیشنهاد عمو :سایت TED بسیار عالی بود.
شام پرچم ایران داشتیم. منظورم همان خیار و پنیر و گوجه است. آقاجون یک طوری از من تشکر میکند که انگار برایش مرغ شکم پر درست کرده ام ناهار امروز هم به خیر گذشت چون عمه جون ما را دعوت کرده بود. چهار شبانه روز دیگر قرار است بنده نقش آشپز باشی را ایفا کنم و هیچ ایده ای برای آشپزی ندارم که حداقل از تشکرات آقاجون خجالت نکشم . با وقت محدودی هم که دارم باید شب ، غذای فردا ناهار را حاضر کنم. آه چه کار سختی ... احتمالا این روزها از آن روزهایی است که با پرسش"چی بپزم؟" بیدار خواهم شد و با همان پرسش به خواب می روم!
قبل از اینکه مامان به کیش برود عکس های خانوم کوچولو را دیده بود و از آنجایی که عکسها را از فاصله ی نزدیک گرفته بودند مامان تصور میکرد با چه نوزاد توپولی روبرو خواهد بود! حالا از آنجا به ما می گوید انقدر ریزه میزه است که نگو!:))
پ ن: به موهاش اینطوری نگاه نکنید!داداش موفرفریش هم موهاش همینطوری بود اولاش :دی
آیا تا به حال برایتان پیش آمده در صبح نسبتا زود یک جمعه ی دل انگیز اردیبهشتی از خانه بیرون بروید و همانطور که هوای پاک شهر را در ریه های خود فرو می برید و در حال لذت بردن از طبیعت و گلهای بهاری شهر هستید و می خواهید نفس عمیـــــــــــــق بکشید، در همان لحظه سرجای خود قفل شوید و نفستان بند بیاید طوری که بخواهید همان جا که هستید از درد کمری که قولنج! شده بنشینید ؟ امیدوارم این حالت برای هیچ کسی پیش نیامده باشد و نیاید اما امروز که مثل همیشه به سمت موسسه می رفتم و خوشحال از اینکه می توانم در این هوای پاک ربع ساعتی را پیاده روی کنم با اولین نفس عمیقی که از دل برآوردم آه از نهادم بلند شد و با مصیبت بسیار مسیر پانزده دقیقه ای را نیم ساعته پیمودم ...طوری که وقتی به کلاس رسیدم در جواب مدرس مان که پرسید: How are you؟ با صداقت تمام جواب دادم: Im not good!
هم اکنون مهنازی قولنج شده با کمری پر درد برایتان می نویسد که دلش می خواهد تا ساعت 21 امشب کمرش خوب شود تا بتواند در کنسرت دکتر محمد اصفهانی که برای اولین بار در شهرمان برگزار می شود شرکت نماید:(