درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه
درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه

دروغ میگم؟

شما فکر میکنید من پس از مدتها در این صبح سحری آمده ام سروقت این وبلاگ که چه بگویم؟ فقط خواستم جواب این سوال را بدهم که« آیا میدانید سخت ترین قسمت ظرف شستن کجاست؟ !»

آنجا ییست که شستن ظروف را تمام کرده ای و سینک ظرفشویی را برق انداخته ای و سبد کوچک داخل ظرفشویی را هم خالی کرده و خوب شسته ای و داری پیش بند قرمز ظرفشویی را  باز میکنی که ناگهان چشمت می افتد به آن قوری گل قرمزی و تابه ی ته دیگی شده ای که گذاشته بودی کنار تا آخر کار آنها را بشویی! حالگیری عجیبیست :/

دیالوگ

آقاجون اعتقادی به تعویض تلویزیون منزل ندارد و ما کماکان از همان تلویزیون 24 اینچ NEC  که سال 76 به مناسبت آغاز فوتبال جام جهانی خریداری شده بود استفاده میکنیم و البته واضح و مبرهن است که ما (منظورم من و هدیه است) هم اصراری بر داشتن تلویزیون جدید نداریم زیرا در حقیقت کاری با برنامه های آن نداریم و همانطور که قبلا هم گفته ام اکثر شبانه روز این تلویزیون جهت پخش اخبار برای آقاجون مورداستفاده قرار می گیرد یعنی بهتر است بگویم میگرفت. البته بدمان نمی آید حالا که این وسیله برای چندمین بار در یکی دوسال گذشته خراب شده و مجددا مورد تعمیر قرار گرفته است آقاجون دستی در جیب کند و یک تلویزیون نو جایگزین آن کند .

خب همه ی اینها را گفتم تا به این جا برسم که بگویم بله ما به سلامتی دو روزی هست که به لطف خرابی این جعبه ی جادویی 24 اینچی از صدای اخبار در امانیم و اینجانب برای سرگرم شدن آقاجون و البته خودم، پیشنهاد دادم باهم فیلم " نهنگ عنبر" را ببینیم . یک دیالوگ  از این فیلم که بین دو کودک 10 ساله رخ می ده رو در زیر می نویسم که من و آقاجون رو خندانید !

رویا:  منو دوسم داری؟

ارژنگ با لبخند و ذوق سرش را به نشانه ی تائید تکان می دهد.

رویا : مشقامو برام می نویسی؟!

ارژنگ: الان بنویسم؟

و این بار رویا به نشانه ی تائید سرش را تکان می دهد . در حالیکه ارژنگ مشغول نوشتن مشق های رویاست. رویا یک وسیله ی موزیکال را بیرون می آورد و به ارژنگ می گوید:

اینو می خوام بدمش به تو! :)

و اینگونه عشق آغاز می شود!

اگر کسی این فیلم رو ندیده پیشنهاد میکنم حتما ببینه:)

تیک تاک تیک تاک...

سلام

امروز آغاز تعطیلات من است. یعنی دیروز آخرین روزی بود که به مدرسه رفتم. مامان به اتفاق خواهران گرامی به مشهد مقدس مشرف شده اند و امروز من متصدی امور خانه می باشم و در سمت کدبانو ظاهر گردیده والبته به کمک آقاجون جوجه کبابی درست کردیم و بر بدن زدیم! ظرف ها را شستم و اکنون اینجا اتاق تاریک من است و صدای تیک تاک ساعت و گذر زمان...

از پراکنده گویی هایم تعجب نکنید. دارم تمرین میکنم که بیشتر بنویسم تا بگویم هستم!

دست گرمی

یک ماه پیش در چنین روز و ساعتی بود که به اتفاق مینا از سومین جلسه کلاس زبان فرانسه برمیگشتیم. مینا رو کرد به من و گفت: مهناز! با من میای تا یه جایی که من کتابم رو از دوستم بگیرم؟  من هم که قرار بود بعد از کلاس به منزل خواهرم بروم  با درخواستش مخالفت کردم ولی وقتی مظلومانه به من نگریست و گفت که زود برمیگردیم ! دلم نازک شد و با او همراه شدم. بین راه به دوستش زنگ زد که کجایی و گویی او جواب داده که در پیتزا فروشی فلان جا هستم! ما هم خرم و شادان راه افتادیم به سمت پیتزا فروشی. به مینا می گویم: حالا که ما  این همه راه آمده ایم بیا باهم پیتزا بخوریم! او همانطور که  تند و با عجله از پله های پیتزا فروشی بالا می رود و من هم پشت سرش راه افتاده بودم جواب داد: بی خیال ! دوستم منتظره بیا بالا سریع تر!

تصور بفرمایید من منتظر دیدن یک دوست ساده ی مینا بودم اما فکر میکنید ناگهان چه دیدم  ؟ با قدم گذاشتن بر پله ی آخر، با جمع 10 نفره ای از یاران دبیرستانی ام مواجه شدم که همه باهم گفتند تولدت مبارک! و همه شروع کردند به روبوسی با منی که با چشمان و دهانی باز به این صحنه نگاه می کردم :)) باورکردنی نبود! چندین و چندبار در تلگرام خواسته بودیم دورهمی برگزار کنیم که هربار به نحوی برنامه به هم خورده بود و حالا در این نم نم باران و ساعت 8:30 شب! چه کسی می توانست فکرش را بکند؟! به هرحال این جمع دوست داشتنی، با این کار یک شب به یادماندنی از آخرین شب سی سالگی را برایم رقم زدند  و تا ساعت 10 این دور همی  دلنشین طول کشید!   هنوز هم که آن لحظه یادم می آید یا به عکس های آن شب نگاه میکنم یک شادی وصف ناپذیری زیر پوستم می خزد و لبخندی تا بناگوش بر صورتم ظاهر می شود! D:

خدایا این دوستان بهتر از آب روان را از ما مگیر :)

آخرین پست 30 سالگی

در این سالی که پشت سرگذاشتم قدم های بزرگی به نوبه ی خودم برداشتم که بزرگترین و در عین حال سخت ترین آن "نه" گفتن به شغلی بود که سالها از روی مصلحت انجام می دادم و  پس از چند ماه گشایش در شغلی برایم به وجود آمد  که سالها دوست داشتم داشته باشم و همین سبب آشنایی با همکارانی خوب و بی ریا شد که روزهای بسیار خوبی را در کنار هم سپری کردیم و لحظات خوشی را ساختیم و به خاطرش خدا را شاکرم. اتمام رشته ی تحصیلی مورد علاقه ام  هم در این سن رقم خورد تا این سن را برایم خاطره انگیز تر کند. این روزهای پایانی سی سالگی را دوست دارم ... روزهایی که دارد با خواندن کتاب جالب "کافکا در کرانه" دل انگیز تر می شود. با تشکر از H.K به خاطر معرفی آن.

می دونم روزای خوبی توی راهه :)

صدای مرا از شهر یزد می شنوید

سلام و درود بر همه ی دوستانی که به اینجا سر می زنند. سال نو و بهار نو بر شما مبارک. به افتخار باران عزیزم که یادشان بود بنده پارسال در این وبلاگ پست تو راهی گذاشته بودم ، تصمیم گرفتم ضمن تبریک سال جدید به همه ی عزیزان امسال نیز یک پست تو راهی از شهر دارالعباده و دارالعلم یزد برایتان بگذارم :) 

از دیروز می گویم یعنی سومین روز از سال ۱۳۹۵... صبح ساعت ۸ با یکی از تورهای یک روزه ی اینجا به سمت مکان های دیدنی یزد راه افتادیم. ابتدا به دشت کویر رفتیم و شترسواری کردیم و برای نخستین بار بود که در بیابان  ماسه نوردی می کردم . هوا بسیار عالی بود طوری که نیاز به عینک آفتابی هم نداشتیم و تازه نم نمک هم باران رحمت الهی باریدن گرفت!

پس از عکس اندازی های فراوان همه یکجا جمع شدیم و درحالیکه کیک و چای میل میکردیم یک آقای گیتاریست برایمان می نواختند و می خواندند و ما بسی لذت بردیم...  پس از آن به میبد رفتیم و پس از صرف ناهار از چند مکان تاریخی آنجا مانند کاروانسرای شاه عباسی و موزه ی طبیعت آن،یخچال خشتی و نارین قلعه( اگراسمش را درست گفته باشم) دیدن کردیم ...سپس به سمت معبد چک چک به راه افتادیم و باران با شدت بیشتری شروع به باریدن کرد که به قول لیدر گروه این دومین بارندگی در این منطقه بوده است از بهار پا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسال تاکنون! و مثلا قدم ما خیلی خوب بوده :)) پس از پله نوردی های فراوان به معبد چک چک رسیدیم ومتاسفانه به دلیل تمام شدن باتری گوشی هایمان نتوانستیم عکسی از آن منطقه ی زیبا بگیریم... ساعت ۷:۳۰ شب به سوئیت خود رفتیم و نفهمیدم چطور خوابم برد طوریکه امروز صبح شاداب و قبراق ساعت نزدیک ۶ از خواب بیدار شدم:)

تا این لحظه خاطرات زیبایی در این شهر برایم رقم خورده و امروز که به سمت کاشان می رویم از اینکه باید اینجا را ترک کنیم غمگینم. 

یک اشتباه کوچولو!

نزدیک دوماه و نیم قبل بود خواستم به یکی از اساتید دانشگاهم ایمیل بزنم و ضمن عذرخواهی از اینکه نتوانستم در این ترم به دلیل شغل شریف معلمی در کلاسهایش حضور پیدا کنم از وی بخواهم به دلیل اینکه ترم آخر هستم، در نمره دادن این مسئله را در نظر بگیرد و غیبت هایم را موجه بداند و پروژه ای که برایش انجام داده بودم را بپذیرد و از این دست حرف ها... پس از کلی نطق و سخنرانی کلید send را فشردم . پس از چند ساعت ایمیلی دریافت نمودم که به زبان انگلیسی پاسخم را داده بود  با این مضمون که ایشان استاد دانشگاه نیستند و رشته ای کاملا متفاوت دارند و اگر جای استادم بودند حتما نمره ی خوبی به من می دادند!:)) و سپس آرزوی بهترین ها را برایم کردند ...کاملا مشخص بود که به زبان انگلیسی مسلط هستند . با دیدن این ایمیل هم خنده ام گرفته بود از اشتباهی که در آدرس ایمیل رخ داده بود، و هم خجالت کشیدم از اینکه کلی از اطلاعات شخصی خود را به یک فرد غریبه داده بودم:))  بنده هم با عجله تند و تند به انگلیسی برایشان چند خطی نوشتم و عذرخواهی کردم اما وجود چند غلط کوچک گرامری در ایمیلم باعث شد ایشان لطف کنند و مجددا پیامی بفرستند و اشتباهاتم را متذکر شوند و اصلاح کنند. در پایان ایمیلش فهمیدم دانشجوی دکترای مطالعات اروپا هستند  و این باعث شد بیش از پیش شرمنده شوم و البته خوشحال از این آشنایی جالب!  پس از چندی هم  کتاب شعری از خودشان معرفی کردند  و  یکی از اشعارشان که در کتاب آمده بود را  برایم فرستادند و چون به نظرم بسیار زیبا آمد، کتاب شعرشان را خریداری کردم  (کلیــــک).

چون می دانم  اینجا را دوستان اهل شعر هم می خوانند، دوست داشتم یکی از اشعارشان را برایتان بگذارم ، امیدوارم لذت ببرید:

عاشقی بود روزگاری دور
که فقط از خدا تو را می‌خواست
گر چه رفتی، هنوز آن عاشق
بر سر عشق خویش پابرجاست
 
از خیابان عبور می‌کردی
با حضور تو کوچه می‌خندید
دل عاشق ز سینه پر می‌زد
تا که چشمان او تو را می‌دید
 
می‌گذشتی ز کوچه‌ها، آرام
با نگاهی که بوی غم می‌داد
عطر دیدار در فضا می‌ریخت
تن گرم تو در برابر باد
 
روح عاشق ز شوق دیدارت
از تن خسته‌اش جدا می‌شد
دل او می‌گرفت از دوری
لیک با دیدن تو وا می‌شد
 
عشق، آتش به جان او می‌زد
نگهت رنگ آشنایی داشت
بی‌خبر می‌گذشتی و چشمت
دانه‌ی درد در دلش می‌کاشت
 
عاشق بی‌شکیب، من بودم
که هنوز از غمت دلم خون است
رفتی اما درون کوچه هنوز
خاطرات گذشته مدفون است
 
کاش نقش دو چشم زیبایت
با من خسته همسفر می‌شد
تا تو را بیشتر ببینم، کاش
آن خیابان درازتر می‌شد!


پ.ن: تا چندساعت دیگر شارژ اینترنت یکساله ی مان به پایان می رسد و از آنجایی که  به دلیل قطع و وصلی ها و مشکلاتی که داشتیم تصمیم داریم اینترنت را از مخابرات به بخش خصوصی انتقال دهیم و هنوز بر سر شرکت مورد نظر به توافق نرسیده ایم مشخص نیست دوباره کی شارژ بشود لذا از پیشنهادات و تجربیات شما شدیدا استقبال می کنیم :)

تست

از بچه ها خواسته بودم هرکدام از درس علوم 10 تا سوال تستی در بیاورند. امروز سوالات را بررسی می کردم. رسیدم به یکی از سوالاتی که نعمت در آورده بود... چشمم به گزینه ی سومش افتاد نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم:)) ... سوالش این بود:

کهکشانی که ما در آن زندگی می کنیم به راه ........... معروف است .

1-شیری         2-شاهی       3-پنیری!       4همه ی موارد

وقتی ازش توضیح خواستم گفت :اجازه! پنیر و شیر شبیه همند و شاید بعضی ها اشتباه بگیرند :))

روزهای زیبایی ست ولی نمی دانم چرا انقدر تند می گذرد! فکر اینکه تا چند وقت دیگر سال تحصیلی تمام می شود دلم را یک جوری میکند! یک جوری دلتنگ...

کاردآفرین :)

امروز با دیدن این دوتا کاغذ که در بالا مشاهده می فرمایید حسابی قربان صدقه ی خودم رفتم با این خط خرچنگ قورباغه. جریان از این قرار بود ؛ زمانی که 6 سال داشتم خان داداش به سربازی رفته بود و من برایش یک نامه به همراه یک نقاشی فرستاده بودم و ایشان این نامه به علاوه ی یک عالمه نامه ی دیگر را به یادگار نزد خویش نگهداشته بوده است. علت باسوادی من در 6 سالگی هم به برکت وجود هدیه بوده که هرآنچه در مدرسه یاد میگرفت به من یاد می داد . البته هنوز هم بر من روشن نیست این آموزش از محبتی بوده که نسبت به من داشته یا اینکه من را به عنوان مشق نویس می خواسته که مشق هایش را بنویسم :))

دانلود همراه با عذاب وجدان!

پارسال اینترنت یکساله گرفته بودیم و امروز تقریبا یک ماه و به مقدار 35 گیگ از آن برایمان باقی مانده است.  برای حلال کردن این مقدار حجم اینترنت باید چاره ای می اندیشیدیم. گفتیم چه کنیم؟ چی کار کنیم؟ تصمیم گرفتیم فیلم یا سریال دانلود کنیم! و از آنجایی که این روزها سریال شهرزاد روی بورس است ما هم گفتیم بنشینیم این سریال را بدانلودیم ببینیم چگونه است که انقدر طرفدار و خواهان دارد؟امروز  5 قسمت را دانلود نمودیم و ششمین قسمت نیز در حال دانلود است و تا این لحظه 2 قسمت از آن را به تماشا نشستیم و کلی گریستن کردیم! :(( 

حال اگر شما هم پیشنهادی برای دانلود فیلم دارید ، لطفا با لینک دانلود آن برایم کامنت بگذارید تا این مقدار باقی مانده ی اینترنتمان حلال شود  و افسوس نخوریم که چرا از حجم باقی مانده استفاده نکردیم ؟!

راستی دانلود سریال شهرزاد حرام است؟ 

* دانش آموزان کلاسم بسیار مشتاقند از کلمات جدیدی که در کتاب فارسی یاد میگیرند در مکالمات روزمره ی خود نیز استفاده کنند.چندی پیش به کلمه ی "گریستن" رسیده بودند و تازه معنای آن را یادگرفته بودند که یعنی "گریه کردن". یک روز سهیل دستش را بلند کرد و گفت: اجازه ! میکائیل داره گریستن میکنه! با اینکه  نحوه ی درست استفاده از این کلمه را بهش یاد دادم ولی کلا خوشم آمد از این اشتباه بامزه اش و دوست داشتم خودم هم ازش استفاده کنم :))