-
امرنتزیانو پارونتزینی
جمعه 9 مرداد 1394 22:50
بعد از مدتها تنها شدم....تنها در خانه! خانه ای پر از سکووووت! روبروی تلویزیون خاموش، بساط لپ تاپ را گسترده ام و تقسیم می خوانم ...پانزده صفحه اش را خواندم و به اینجا آمدم که مثلا به چشمم استراحت بدهم! یکی از دلایلی که کتابهای کاغذی را به الکترونیکی ترجیح می دهم همین خستگی ناشی از نور صفحه ی مونیتور است. از مخترعین...
-
تقسیم
سهشنبه 6 مرداد 1394 22:28
نگاهی به فایل های قدیمی کامپیوتر می اندازم، چشمم می افتد به یک سری ایمیل هایی که افسانه چندین سال قبل ؛ آن زمان که هنوز برای همیشه به تهران نقل مکان نکرده بودند برایم فرستاده بود. چشمم می افتد به فایل پی دی اف کتابی که معرفی کرده بود تا بخوانمش. رمان هشتاد صفحه ای به نام "تقسیم" اثر پیرو کیارا ترجمه ی مهدی...
-
عکاسی شما 4
شنبه 3 مرداد 1394 15:39
اگر به یاد داشته باشید یک قسمتی را در وبلاگ سابقم به "عکاسی های شما" اختصاص داده بودم که با توجه به وقفه ی طولانی پیش آمده توسط بلاگفا این برنامه با تاخیر مواجه شد و البته طی همین وقفه ی ایجاد شده متاسفانه عکاسی های قبلی شما هم به رحمت ایزدی پیوست. درهرحال، هم اکنون شما را به دیدن چهارمین قسمت این بخش از...
-
امان از دوری و غربت
پنجشنبه 1 مرداد 1394 00:15
حقیقتش مرتبا لحظه ی تلخ خداحافظی با موفرفری جلوی چشمم نقش می بندد ... لحظه ای که از بغلم جدا نمی شد و با گریه از من می خواست من هم با آنها بروم... لحظه ای که قلقلکش می دادم تا گریه را فراموش کند و بخندد تا با لبخند از هم جدا شویم... چند ثانیه می خندد و دوباره صورتش خیس اشک میشود...لحظه ای که بهش قول دادم آخر تابستان...
-
نرم نرمک می رسد مرداد ماه!
چهارشنبه 31 تیر 1394 23:37
واپسین ثانیه های تیرماه است ... درود بر مرداد و مردادی های عزیز :) تا جایی که ذهنم یاری میکند میس هیس، لوسیفر، مینا،شیما، رامین ،آبجی بزرگه و همسرش از مردادی های فراموش نشدنی هستند ...از همینجا تبریکات میگم به این دوستان و همه ی مردادی های دیگه که شاید فراموششون کرده باشم .... ماه پرباری رو برای همه آرزو میکنم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 تیر 1394 23:23
"زندگی خیلی کوتاه تر از اونیه که صرف کارهایی که دوستش داری نکنی" این جمله ای بود که یک لحظه روی صفحه ی تلویزیون نقش بست ... و من به این فکر میکنم چقدر از زندگیم رو صرف کارهایی که دوستش دارم کردم؟! ...اوه ! بگذریم!
-
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
چهارشنبه 31 تیر 1394 11:14
فقط می توانم بگویم این کمال نامردی است که به خاطر مسائل کاری آقای برادر مجبور باشی یک هفته زودتر از موعد با آنها خدا حافظی کنی:( روزهای بسیار انرژی بخش و زیبایی بود و چه درست می گویند در خوشی ها گذر زمان را احساس نمی کنی ... باورم نمی شود یازده روز گذشته است و وقت خداحافظی رسیده ... تیتر نوشت: برگرفته از شعر مرحوم...
-
فرفری را فرفریَت لازم است!
پنجشنبه 25 تیر 1394 05:18
همانطور که در عکس مشاهده میکنید دیگر نمی شود بهش گفت موفرفری! چون هر ماه دارند از طول موهایش می کاهندو اکثر فرهایش از بین رفته است . به هر عضو خانواده هم قسمتی از فرها را جهت یادگاری می بخشدو این یکی از قشنگ ترین هدیه های ماست :) از ابتدای مهر باید به پیش دبستانی برود و این اندکی فِری هم که برایش باقی مانده محو خواهد...
-
یک سلام داغ تابستونی پس از دو هفته
جمعه 19 تیر 1394 16:44
اقرار می کنم امسال ماه رمضان سختی بود البته به جز دو روز در هفته اش که علتش را در ادامه خواهم گفت...برعکس پارسال که اصلا احساس بی حالی و خستگی نداشتم و گرمای زیادی هم احساس نمی کردم، امسال بیشتر اوقات کاملا کسل و بی رمق بودم:/ شانس آوردم از ابتدای خرداد بز خود را کشته بودم و دیگر صبح ها سر کار نمی روم که اگر آنگونه...
-
صدق الله العلی العظیم :)
یکشنبه 7 تیر 1394 12:56
با پایان یافتن امتحانات، از امروز تابستان من شروع شد
-
هدیه ی آسمونی آیدا :)
یکشنبه 24 خرداد 1394 00:07
وقتی هبوط گلنار رو دیدم، ته دلم از ذوق زیاد شروع به قل قل کرد! یک حس قشنگ و وصف ناپذیر مثل اون روزایی که خاله شده بودم! قدم نورسیده و فصل جدید مادری رو بهت تبریک میگم آیدای عزیزم :*
-
برقص و شاد باش و بخور!
شنبه 16 خرداد 1394 12:53
وقتی در کنار دوستانم ،سارا و شیما ، می نشینم بدجور احساس چاقی میکنم! البته می دانم ایراد از من نیست آنها زیادی لاغرند!:دی اما وقتی در جوار خانواده می نشینم، این سه چهار کیلو اضافه وزنی که دارم نه تنها اصلا به چشمم نمی آید بلکه خیلی هم از خود راضی ام! تازه بسیار ریلکسانه با آهنگ هایی که شب ها گهگاه از تلویزیون بلند می...
-
غیبت صغری
دوشنبه 11 خرداد 1394 09:05
تا ساعتی دیگر اولین امتحان پایان ترمم آغاز می شود. احتمالا یک ماه پیش رو کمتر به نت سر میزنم البته اگر خدا و اراده ام بخواهند! :دی انرژی های مثبت خود را دریع نفرمایید تا من دوباره برگردم :) دیشب خواب دیدم "بلاگفا" درست شده آنهایی که فکر میکنندخواب زن چپه! ایــــنجا رو کلیک رنجه فرمایند! پ.ن: خوشحال خواهم شد...
-
روزی که باید در تاریخ تقویمم ثبت شود
جمعه 8 خرداد 1394 21:10
پاییز 91 همدیگر را پیدا کردیم. به شکل کاملا اتفاقی. بر روی صندلی در یکی از اتاق های اداری دانشگاه نشسته و در انتظار نوبتش بود که من از در وارد شدم. کنارش نشستم ...برای خلاصی از سکوت حاکم ،باب گفتگو را باز کردیم. اولین تفاهم رشته ی تحصیلی مان بود که آن سال هر دو در یک رشته قبول شده بودیم . دومین تفاهم این بود که هر دو...
-
بُز را بکش تا تغییر کنی!
پنجشنبه 7 خرداد 1394 12:58
اول باید این حکایت را بخوانید تا ملتفط اوضاع این روزهای من شوید : « روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند....
-
گودبای اردیبهشت
پنجشنبه 31 اردیبهشت 1394 10:03
اردیبهشت ، ماه دوست داشتنی من امروز به پایان می رسد و به خرداد پر حادثه قدم می گذاریم... امیدوارم این ماه پر از اتفاقات خوب باشد برای همه عکس از باران عزیز
-
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 17:04
به جز باران و حمید کسی اینجا را خوانش می کند آیا؟ شدیدا به کلیپ های زبان اصلی نیاز دارم. کلیپ هایی مثل مستند،گزارش و هرچیزی که به زبان انگلیسی باشد. اگر سایتی هم می شناسید که بشود بدون فیل+تر شکن از این کلیپ ها دانلود کرد مچکر می شوم معرفی کنید. از سایت پرس تی وی تا حدودی توانستم دانلود کنم اما می خواهم کمی متفاوت تر...
-
چی بپزم؟ سخت ترین سوال زندگی!
یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 22:23
شام پرچم ایران داشتیم. منظورم همان خیار و پنیر و گوجه است. آقاجون یک طوری از من تشکر میکند که انگار برایش مرغ شکم پر درست کرده ام ناهار امروز هم به خیر گذشت چون عمه جون ما را دعوت کرده بود. چهار شبانه روز دیگر قرار است بنده نقش آشپز باشی را ایفا کنم و هیچ ایده ای برای آشپزی ندارم که حداقل از تشکرات آقاجون خجالت نکشم ....
-
لبخند جادویی یک فرشته!
شنبه 26 اردیبهشت 1394 14:34
قبل از اینکه مامان به کیش برود عکس های خانوم کوچولو را دیده بود و از آنجایی که عکسها را از فاصله ی نزدیک گرفته بودند مامان تصور میکرد با چه نوزاد توپولی روبرو خواهد بود! حالا از آنجا به ما می گوید انقدر ریزه میزه است که نگو!:)) پ ن: به موهاش اینطوری نگاه نکنید!داداش موفرفریش هم موهاش همینطوری بود اولاش :دی
-
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد!
جمعه 25 اردیبهشت 1394 19:10
آیا تا به حال برایتان پیش آمده در صبح نسبتا زود یک جمعه ی دل انگیز اردیبهشتی از خانه بیرون بروید و همانطور که هوای پاک شهر را در ریه های خود فرو می برید و در حال لذت بردن از طبیعت و گلهای بهاری شهر هستید و می خواهید نفس عمیـــــــــــــق بکشید، در همان لحظه سرجای خود قفل شوید و نفستان بند بیاید طوری که بخواهید همان جا...
-
عکس نوشت
جمعه 25 اردیبهشت 1394 01:09
روی دیوار یکی از اداره ها نوشته ی بالا را زده بودند...به دلم نشست. همین
-
آنچه گذشت...
پنجشنبه 24 اردیبهشت 1394 19:44
یک هفته ی قبل در چنین روزی مامان به اتفاق آبجی بزرگ بزرگه عازم کیش شدند تا به دیدار برادرزاده ام یعنی موفرفری و خواهر تازه به دنیا آمده اش که من خانوم کوچولو صدایش می زنم بروند. از هفته ی قبل تا امروز غذاهای فریز شده ی مامان ساز را خورده ایم و زندگی به شکل عادی جریان داشت البته از حق نگذریم هدیه هم چندباری آشپزی کرد و...
-
سفر از بلاگفا به بلاگ اسکای
پنجشنبه 24 اردیبهشت 1394 19:09
سلام ...اینجا کجاست؟ من کجام؟! من مهناز هستم. سالهاست در بلاگفا می نوشتم و دوستان بسیار عزیزی را در آنجا پیدا کردم و یک طور دلبستگی عمیقی به آنجا دارم طوری که با تخریب شدن موقت بلاگفا در این روزها ، احساس میکنم چیزی در زندگی کم دارم! شاید شما این را به اعتیاد مجازی ربط دهید اما من دوست ندارم اینطور فکر کنم. خلاصه...