درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه
درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه

دلتنگ صدام

از آنجایی که سابقه نداشته نیمه شب کسی با من تماس بگیرد شب ها گوشی ام را بر روی سایلنت قرار نمی دهم . البته چند متری از خودم فاصله می دهم تا از آن اشعه هایی که می گویند مضر است دور باشم! ساعت یک و نیم شب گوشی ام با شماره ی ناشناسی زنگ می خورد... الو! بفرمایید! ...الو... به جز سکوت صدایی به گوش نمی رسد. چند ثانیه بعد پیامک می آید: دلتنگ صدات بودم بوووس.

من:

مزاحم مودبی بود. وقتی دید پیامکش را پاسخی ندادم او نیز ادامه نداد. اسمش را دلتنگ صدام! سیو کردم

هیچ وقت با اطمینان نگویید:اصلا!

یهو دیدم یک مرد داعشی( از اینهایی که ریش بلند نیم متری داره ولی سیبیل نداره!) با یک تفنگ بزرگ بر دوش وارد منزل مان شد. فوری جستی زدم و پریدم داخل اتاقم . با ترس  و لرز فراوان درب اتاقم را قفل کردم و پشت دراور اتاقم قایم شدم... یک چشمی از پشت دراور می دیدم که به پشت شیشه ی اتاقم آمده و تفنگش را به سمت من نشانه گرفته است...  چرا شلیک نمی کند؟ هر آن منتظر شلیک می مانم ولی خبری نیست. او می تواند با یک شلیک یا حتی ضربه ای با آن تفنگ غول پیکرش شیشه  اتاق را خرد کند و وارد اتاق شود ولی فقط ادای هدفگیری را در می آورد ... قلبم تالاپ تالاپ می زند ...منتظر حرکت بعدی او هستم ... باید اشهد خود را بخوانم...نفسم در سینه حبس ... بیدار می شوم... ساعت گوشی 4:20 صبح را نشان می دهد...

پ.ن: همین چند روز قبل بود که یکی از همکارها از من پرسید خانوم مهناز! شما شبها کابوس هم می بینی؟! با تعجب و اطمینان گفتم:نه اصلا!

خدا نکند برای شما اتفاق بیفتد!

فرض کنید ساعت 6:40 صبح به مقصد محل کار از منزل خارج شده اید...هواکمی سرد است...قسمتی از راه را پیاده طی می کنید تا به ایستگاه تاکسی برسید ،بین راه پیکان سفیدی از راه  می رسد.... از آنجایی که آن وقت صبح در آن مسیر، تاکسی به سختی پیدا می شود و  سردی هوا هم باعث تنبلی تو در پیاده روی شده است، با دیدن ماشین  ، دل را به دریا می زنی و مقصد را می گویی و سوار آن پیکان سفید مدل عهد بوقی ! می شوی... 200 متر بیشتر نرفته که می بینی همانطور که دارد راه مستقیم  را می رود فرمان  را به چپ و راست می گرداند! و همچون دیوانگان به ماشین سفید و تمیزی که در کنار خیابان پارک شده و صاحبش درب آن را باز کرده و مشغول  کاری است می زند! و همانطور که گاز می دهد به بدنه ی اتومبیل دیگری که کمی بالاتر پارک شده نیز می کوبد طوری که سپر جلوی ماشین آن بنده خدا از جا کنده می شود و آینه ی خود پیکان عهد بوقی نیز می شکند!...راننده ی پیکان بدون توجه به خرابکاری هایی که انجام داده گاز خود را می گیرد و  با عجله به مسیرش ادامه می دهد و در حقیقت فرار می کند! عکس العمل شما به عنوان مسافری که در این ماشین نشسته اید چیست؟لطفا قبل از اینکه ادامه را بخوانید خود را در موقعیت فوق قرار بدهید و عکس العمل خود را یادداشت کنید.

خب این اتفاق بالا، واقعه ای بود که امروز صبح برای من رخ داد... بیش از اینکه ترسیده باشم متعجب بودم از طرز رانندگی این بشر ! با صدای نسبتا بلندی که از من بعید بود! گفتم آقا این چه طرز رانندگی است؟ من می خواهم پیاده شوم! بعد از اینکه به دور میدان رسید و فهمید به اندازه ی کافی از محل حادثه فاصله گرفته است پایش را از روی گاز بر داشت و  گفت فقط خیلی زووووود پیاده بشو (منظورش این بود که می خواهم فرار کنم) و من پیاده شدم . اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که شماره  پلاکش را یادداشت کنم !  یک ندای قلبی به من می گفت  به محل حادثه بروم و شماره پلاک آن مرد را بر روی شیشه ماشین فرد خسارت دیده بگذارم ...و یک ندای دیگر می آمد که این موضوع به تو ربطی ندارد ...راه خودت را بگیر و برو ... آن مرد پیکانی گناه دارد !  اگر پول داشت فرار نمیکرد!

نمی دانم کار درستی انجام دادم یا خیر ولی با کلی  کلنجار رفتن با خودم به محلی که حادثه رخ داده بود رفتم، داشتم  بر روی کاغذ شماره پلاک را برای فرد خسارت دیده می نوشتم  که متوجه آقایی شدم که از مغازه ی جگرکی که در مقابل اتومبیل آسیب دیده قرار داشت به من نگاه می کند ... پرسیدم صاحب این ماشین آنجاست؟ با صدایی که شادی در آن موج می زد گفت: شماره پلاکش را یادداشت کردی؟ ... همانطور که با دستانی لرزان از ترس در حال نوشتن بودم گفتم: بله... به داخل مغازه رفت و مشتری اش که در حقیقت صاحب آن ماشین بود را صدا زد و  چند نفری به سمت من آمدند و کنجکاوانه علت ماجرا را جویا شدند... من هم برایشان توضیح دادم که انگار راننده حال درستی نداشته و توهم زده بوده که اینطور به چپ و راست می راند!  صاحب ماشین که آقای قد بلند و به چشم خواهری خوش تیپی بود:دی پرسید: ببخشید شما کارمند بانک هستید ؟ ( منظورش این بود که این وقت صبح با مانتو مقنعه و کیف دانشجویی اینجا چه میکنی؟!) گفتم خیر ، بنده معلم هستم در شهر... ایشان فرمودند اتفاقا همسر بنده هم دبیر هستند در همان شهر... نام فامیل همسرش را گفت و بعد فهمیدم از همکاران خاله ام هستند! واقعا چه دنیای کوچکی ست! خلاصه از اینکه شماره پلاک را به او داده بودم تشکر کرد و ابراز شرمندگی از اینکه از کارم به خاطر ایشان عقب افتادم ... خداحافظی کردیم  و پس از انداختن مقداری صدقه به راهم ادامه دادم ... راهی که باید همچنان ادامه دهم...قوی و با انرژی و سخت کوشانه...

 پ.ن: گاهی خودم را جای زیان دیده و گاهی جای مقصر می گذارم  و  نمی دانم کار درستی انجام دادم یا خیر و به خود می گویم به هر حال کاری هست که شده و فکر کردن در مورد اون هم چیزی رو عوض نمی کنه