درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه
درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه

یک سلام داغ تابستونی پس از دو هفته

اقرار  می کنم امسال ماه رمضان سختی بود البته به جز دو روز در هفته اش که علتش را در ادامه خواهم گفت...برعکس پارسال که اصلا احساس بی حالی و خستگی نداشتم و گرمای زیادی هم احساس نمی کردم، امسال بیشتر اوقات کاملا کسل و بی رمق بودم:/  شانس آوردم از ابتدای خرداد بز خود را کشته بودم و دیگر صبح ها سر کار نمی روم که اگر آنگونه بود احتمالا این لحظه با جسد تفاوتی نداشتم:)) ناگفته نماند از آنجایی که بنده نمی توانم بیکار بنشینم و از طرفی خداوند نیز آنچه خیر و خوبی است برایم می خواهد ، از ابتدای تابستان کاری بهم پیشنهاد شد که مشتاقانه آن را پذیرفتم و دو روز در هفته ام به مدت 6 ساعت به  آموزش زبان به کودکان 9 تا 13 سال می گذرد و اکنون بنده صاحب 5 پسر و 8 دختر دوست داشتنی می باشم :) یکی از بچه ها به مادر خود می گوید معلممان خیلی خوب و مهربان است کاش معلم مدرسه مان هم بود ! و من با شنیدن این چیزها قند در دلم آب می شود و فکر میکنم کارم را درست انجام داده ام:) این دو روز در هفته به قدری به من انرژی می دهد و احساس سر زندگی می کنم که به این نتیجه می رسم من از ابتدا برای این کار ساخته شده بودم ! 

از هدیه که داشت برای رفتن به تهران آماده می شد خواستم سوغاتی من را فراموش نکند! وقتی آمد برایم یک گیره ی موی جادویی آورد که دوست داشتم به دوستان مو بلندم معرفی کنم(برای دیدن محصول اینجا را کلیک کنید) فکر کنم این تنها محصول چینی باشد که ازش راضی ام :)) به خصوص در گرمای تابستان خیلی به درد می خورد. ازش می پرسم از کجا پیدا کردی این رو و چند خریدی؟ لبخندی زده و می گوید وقتی در مترو ی بانوان بودند چندین فروشنده یکی پس از دیگری می آمدند و از این گیره ها را روی موهایشان آزمایش می کردند و نشان می دادند و می گفتند پنج هزار تومان... تا اینکه یک فروشنده ی دیگری پیدا شد و اول به چپ نگاه کرد بعدش به راست نگاه کرد! و وقتی فروشنده ای نیومد گفت من این گیره های جادویی را  3هزار تومان می دهم! هدیه هم چشمانش برقی زده و می گوید 2 تا بخرم 5 تومان حساب می کنی آیا؟ فروشنده هم با کمال میل پذیرفت و این چنین بنده صاحب یک سوغاتی جادویی دوهزار و پانصد تومانی شدم :)) هم اکنون هم هدیه مجددا به رشت سفر کرده و تا 2 هفته ی دیگر خواهد آمد ببینم این بار چه سوغاتی ای خواهد آورد؟ :دی

و اما یک خبر خوش اینکه به امید خدا پسر موفرفری  و خواهر کوچولویش از فردا میهمان ما خواهند بود (برای دوستان جدید عرض میکنم که منظور برادرزاده هایم است). سه هفته ی اخیر را در منزل مادر بزرگ مادری اشان بوده و خوشبختانه موفرفری حسابی با دختر خاله اش خوش گذرانده و وجود خواهر کوچکش کمتر حسادتش را تحریک می کرده است انشالله اینجا هم که می آیند شاهد روزهای خوشی باشیم ... هم اکنون دلمان در حال تالاپ تولوپ است تا لحظه ی دیدار فرا برسد... من بروم کیک و دسر مخصوص میهمانان را درست کنم ;)

نظرات 22 + ارسال نظر
H.K جمعه 19 تیر 1394 ساعت 21:56 http://pangovan.blogsky.com/


استاد خیلی کار بدی کردید تشریف آوردید!
من خیلی خوشحال بودم و فکر کردم تو هم مانند دیگر رقبایم(وحشی ها و ایادی شنگین کلک) از عرصه رخت بر بستی و پی زندگی خود رفته و "چون" کردی که آنها بکردند!
این هفته قرار بود آقای "صدیقی"(کاظم کذاب) بیاد و بعد از کلی اشک و ناله خبر "ارتحال جانگداز" شما را برای وبلاگیان عنوان کنه!
و مراسم قمیه وزاری در مسجد محلاتی بر پا بشه....اما تو چخوف وار باز گشتی...و چاکران بر خود نالیدند
دیدی "انصار" از امین ها ما شد، لپت بسوزه

کدام شاگردی را دیدی که پس از دوهفته اینگونه خیر مقدم عرض کند از استاد بهتر از چخوف خود؟هان؟پست کذب میگذاری؟! کذاب شدی تو!
آقای انصار خان جان هم باشد برای خودت ...ما از این یاران دو روزه نمی خواهیم ایشان در عرصه ی آزمایش ما مردود گشتند

باران جمعه 19 تیر 1394 ساعت 23:03

به به...خانم مهناز شیرین صفت
خیلی دلتنگ تان بودیم بانو
خانم معلم میشه..اسم مارو هم ثبت نام بنمایی
ما نزدیکه چار سالمونه ها
خانم تیچر دوست دالم...بیام پیش شما بشینم...آخه نمی تونم وایت بلدو ببینم من هوژولویم
مهنازی بیام گیره مو رو باز بنمایم ها ؟!
خوش به حال آقای مو فرفری...با آن دختل خاله
..ال...محتویات...پلانتز () بوس وبغل فی مسلسلات درام ال معناز قلف

من هم دلم برایتان تنگولیده بود بسی
اوه شما خیلی هوژولویید! در مکانی که من هستم کمتر از 6 سال و بیشتر از 16 سال اسم نمی نویسند شما بیایید خصوصی برایتان تدریس کنم... آر یو رِدی؟
6قفله شدیم رفت

باران جمعه 19 تیر 1394 ساعت 23:10

قند در دل تان آب میشود شما خودتان..عنصر تان از ششیات است خانم مهناز خوشا به حال آن 5قند عسل...و8سیب گلاب
ای کاش تیچل ما هم بسان شما بود بعد ما قلف می نمودیم...هیچ یاد نمی گرفتیم
آی مهناز آی مهناز.. ما خیلی شمارو دوس می داریم:-*
بیا ازاین پروانه طلایی از اراضی شیخ بگیر...بچسبان به یقه مانتو...برو معلمی بنمای

منظورتان این است که من خودم قند و نباتم؟! شکلاتم شکلاتم؟! عسلم یا که شیرینم ؟که به دل اینجور میشینم؟
من هم می دوستمتان بسیار
من از پروانه می ترسم بانو...بگویید از آن گلآبی ها به من بدهد بچسبانم به موهایم

باران جمعه 19 تیر 1394 ساعت 23:23

خانم مهناز :-*ما اینجا می آمدیم...شما نبودید
اینقدر آمدیم...شما نبودید...دیگر بسان شبی که رعدو برق و بارانی بود(سال 75رو عرض مینمایم ) بعد هی سایه درختان رو دیوار اطاق می افتاد.برق هم قطع شده بود ..ما هم تنها بودیم.....ازترس رفتیم توی دبه جا برنجی از آن دبه هایی که صد کیلو بلنج جا می شود...یکی از آنها خالی بود...اینجا اینقد از نبودنتان تاریک وترس ناک بود
خانم مهناز ما بیایم موهایتان را بهم فقط ما نشته توی ماجین گوش مینمایم...ما بقی حال تشریف بیاور

آه چه روزهای تلخ و سردی ...من هم گریه ام گرفت
باشه قبول است ... دستت را به من بده ... بریم داخل بااااغ

H.K جمعه 19 تیر 1394 ساعت 23:31 http://pangovan.blogsky.com/

امینی کجایی که ببینی "مردود شدی تو!!"
استاد یکم از اون موهای تان را به من بدهید تا به وقت "غیبت" یک تارش را آتش بزنم تا مثل اجنه ظاهر بشید، (می دانید که جن ها به دوستانشان "آدم ها" چند تا از مو هایشان را می دهند که وقتی با آنها کار داشتند یکی آتش بزنند تا جن بر آنها هویدا شود)...
آخی! استاد بهتر از چخوفم دلم برات تنگ شده بود و ایامی که نبودی گویی صدای از ته گور مرا صدا می کرد...ایام سختی بود بی تو!

خوشحال شدی تو؟! ایشان هنوز فرصت استغفار دارند تا دوباره برگردند
یعنی می خواهی بگویی تو آدمی؟! من هم جن؟ مرسی!
آفرین کم کم داری یاد میگیری خیر مقدم گفتن به استادت را...در نبود من ایام سختی داشتی ....دلت اندازه ی گنجشک شده بود ... در تاریکی اشک می فشاندی...لپ های کلوچه ای ات را خنج می زدی...زجه می زدی ...پتویت را گاز می زدی تا کسی صدای مویه هایت را نشنود و... از این دست چیزها را هم اضافه کن

آنا جمعه 19 تیر 1394 ساعت 23:53 http://aamiin.blogsky.com

تدریس به بچه ها خیلی سخته. خیلیییییییییی ...

به نظرم آموزش به بچه های زیر 7 سال سخت تر هست آنا. این گروه سنی9تا13 سال خیلی راحت تره به نظرم...راحت تر یاد میگیرن چون قدرت درکشون بالاتره.باید با حوصله و شعر و نقاشی و آهنگ بهشون آموزش داد تا هم اونا خسته نشن هم معلم:)

باران شنبه 20 تیر 1394 ساعت 00:01

خانم معلم مهنازی....اجازه
ما هدونه (یه دونه) شِعله عباس معروفی بخونیم
دوس دالین ؟
خانم معلم چشای شما...بسان خدنگ می ماند
الانه سیما بینا...عزیزبشین کنارم
:-*:-*:-*

بلی...اشعارشان را دوست می دارم
صد تا بوخون برام باران ِ جانم

باران شنبه 20 تیر 1394 ساعت 07:16

یک علیکم سلامی ولرم سا...خدمت تیچر بانو مهنازی نههههه ما دوس دالیم بیام سر کلاس
بگذار 2سال دیگر از جیب مان برداریم..بشود 6
اوه...باز وایت بلدو نمی بینیم که
بله شما به دل می نشینید...آن هم بد جور
ازپروانه می ترسی نترس بانو اینان فرق دارد...خب گلها هم شاپرکان اطلسی هستند.بفرمابچسبان..(این را هم داشته باشین تا به شما بگوییم کجا بگذارید )

سلام به روی ماهتون
من این طنازی های شما را عاشقم

باران شنبه 20 تیر 1394 ساعت 07:55

گریه ننما جانم حقیقتش...جریان ازاین قراربودکه.پدر جان مامان.جان.را به دکتر برده بود..قبلش هم سپرده بود به برادر ها...خواهر تان را تنها نگذارید....آنان که رفتند...این دو برادر ها..هی رو اعصاب مابودند که...ما برویم فوتبال دستی زود هم برمی گردیم!!
ماهم دلمان سوخت برایشان.گفتیم بروید...یک ساعت پس از رفتن شان...چنان طوفانی شد بود....انگار در جزیره ای گمنام هستیم....برق که می زد...کل خانه روشن می شد...رعدهم مارو نصف جگر می کرد...تصویر شاخه ها روی دیوار هم ترس ناک بود. ما هم رفتیم درون دبه برنج....یک ساعت هم آنجا ماندیم....در دبه را هم نیمه باز نهادیم...در همین گیرو دار بودیم که صدای لورل وهاردی..را شنیدیم...همان تو ماندیم...اینان که آمدند..همه جا دنبالمان گشتند...هرچه صدایمان کردند...ما جواب ندادیم....یواش سرمان را بالا آوردیم.ازدر نیمه باز دبه.دیدیم آنان نشسته و اشک ریزان به خاطر ما....از گریه آنان ما هم گریه مان گرفت اما وقتی نالان شدن....ما ....وصدای خنده درون دبه ترس ناک شد.. آن دو فرار رو بر قرار ترجیح دادن....ماهم از دبه بیرون آمدیم و صدایشان کردیم...جن نیس که....منم ما هر وقت می ترسیدیم...یا درون کمد...زیر تخت...پشت رخت خواب ها....پشت بام....قایم می شدیم ...البته گاهی هم...مخصوصا خودمان را گم...این جریان الانم ادامه داردو
شب پر خاطره ای بود خانم مهناز آن سالها...بارش های الهی بسیار....وقتی پای برهنه روی برگ ها راه می رفتیم....انگار روی پتوی گل بافت راه بروی..
اما الانه دیگر ازآن نم و..خبری نیس...برگ ها بسان لبه ی کاغذ a4....تیز و بران شدند..آنقدرخشک شدند....ما مجبوریم جوراب بپوشیم روزها و شب های سرد خوب است بانو
ترس خوب نیست....تمام ترس های کودکانه....

پس که اینطور! عجب خاطره ای شد ! لورل و هاردی
حق با شماست متاسفانه خاطرات تلخ کودکی بیشتر در ذهن ماندگار هستند نسبت به خاطرات شیرین آن من فدای ترس های کودکی ات(:*:*:*)

باران شنبه 20 تیر 1394 ساعت 08:13

من و پرتغال

از دلتنگیت

مرده بودم

روزها و ماه ها و سال ها

خودم را ازیاد برده بودم

امروز بوی نارنجی پرتقال

در تاب موهات

پیچید

لای انگشت های باریک و

دست های بی قرار تو

مانده بودم

که کدام مان پر پر می شویم

من ؟

یا پرتقال....

~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~
تا به حال کسی

تورا با چشم هایش

نفس کشید؟

~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~
گل من!

دست های تو

مهربانترین دست های خداست.......

"عباس معروفی"

ما بقی رو

مرسی باران جانم از انتخاب اشعارت
بقیه ش هم که ایمیلی

فرید شنبه 20 تیر 1394 ساعت 11:12

سلام مهناز جان
دلمون حسابی برای قلم قشنگت و خودت تنگیده بود به خصوص موفرفری.
امیدوارم بتونم با اینجا ارتباط برقرار کنم و بهت سر بزنم.
چون دلبستگی عجیبی به بلاگفا دارم کمی برام سخته.
راستی شما معلم ماهم می شوید آیا؟

سلام. لطف دارین شما.
معلم که نه! و لی می توانم استادتان باشم

باران شنبه 20 تیر 1394 ساعت 14:21

خانم مهنازی :-*سوغاتی تان موبالت باسه
اوه خانم "هدیه" به رشت تشریف آوردند
شما چی دوس داری!؟خب برای رهایی از گرمای تابستان...لباس های نخی...صد درصد کتان...درون منزلی بسیار مناسب است....اگر هدیه خانم به انزلی تشریف ببرن...می توانند...لباس های لوسیه..
.کره ای...تایلندی...تهیه نمایند.(روایت گر شریف هم آنجا شاغل هستند شهر را خوب می شناسد)
حال شما بفرمایید...بلوز شلوار...پیراهن. و...و..و..کدام شان؟؟قیمت شان هم بسیار مناسب است.
حتما چند عکس می فرستیم برایتان...تا پسند نمایید
انته :-*بوس

کلی قفل شدم تا فهمیدم منظور از موبالت «مبارک» است ممنوونم بانو :):*
والا هرچه از دوست رسد نیکوست فرقی نفوکوله
قربان محبتتان

مداد مست شنبه 20 تیر 1394 ساعت 21:58 http://www.medademast.blogfa.com

سلام
پس اومدی اینجا ...
چطوری میشه اینجا رو هم گذاشت تو لیست بروز شده ها ؟

سلام آقای بابک. بله بلاگفا ما را آواره نمود! نمی دانستم شما هم مرا می خوانید
یکی از دوستان این سایت رو معرفی کرد برای نشون دادن بروز شدن وبلاگ ها:
https://www.inoreader.com/

انصارامینی شنبه 20 تیر 1394 ساعت 22:10 http://hiwayeomid.blogfa.com/

باز هم بحث کشتن بز؟!!
ای مهناز بانو، دست بردارید از این کشت و کشتار...

هرجا سخن از کشتن بز است نام زیبای مهناز می درخشد

باران یکشنبه 21 تیر 1394 ساعت 08:40

می دونین خانم مهناز...یه خانم معلم تمیز و شیک! باچهره ای معصومانه....چشمانی پراز محجوبیت..لبخند هایی جادویی...بهمراه مروارید هایش...یقین صدای شان..وعطر خوش بو...:)
آی تیچر مهناز لیدی..لیدی...
خاطر مبارکتان جمع.کارت درسته مهنازی من
خانم معلم...میشه ما باشما یه نمه قدم...سکوت +قدم

اوه! این توصیفات شما مرا به سقف چسبانید همی ! هم اکنون در ابرها سیر می نمایم
مچکرم از تزریقات اعتماد به نفستون در حلق من

LuCiFer دوشنبه 22 تیر 1394 ساعت 01:44

سلام مهناز خانوم دانشجو!
یه عکسی رو میخوام برات بفرستم
احیانا تلگرام داری؟

سلام لوسیفر! خوبی؟
چه عکسییی؟البته می تونم حدس بزنم چه عکسی می تونه باشه!
بلی تلگرام دارم، ضمن اینکه مای اس دی کارت ایز فول! مچکر میشم برام ایمیل فرمایید :
viola_2xfire@yahoo.com

زهرا دوشنبه 22 تیر 1394 ساعت 19:24

تدریس دوس دارم آدم خیلی چیزا یا د میگیره خیلی بیشتر از زمان خوندن اول ماه رمضان اینقدر با هیجان و نورانی بودی که من داشتم از خودم نا امید می شدم فکر کردم چقدر تنبل و غر غرو هستم نور ایمان ندارم خب خدارشکر متوجه شدم زیادم غیر عادی نیستم

کاملا باهات موافقم استاد، اون چیزی که آدم در تدریس یادمیگیره در زمان خوندن ممکنه اصلا بهش توجه نکنه.
نورانی! بالاخره حقیقت رو باید پذیرفت

H.K دوشنبه 22 تیر 1394 ساعت 21:12 http://pangovan.blogsky.com/

استاد! شما جدیدا کم کار شدید و آثار بهتر از چخوف وتولستوی تان را بر چاکران کم عرضه می کنید...
عده ای بر این باورند که با ثروتی که از فروش دُر های نجفی به دست آوردید "خود را گم کرده" و پی عشرت برفته...به کازینو ... ولابد به عرق خوری و بعدش کتک زدن بچه ها معصوم در کوچه های تاریک لاس و گاس...
هفتیر کشی...
آل کاپون شدی تو!!

بسیار خوب ! بسیار خوب! انقدر خنج نزن! دلم ریش ریش شد!!
آل کاپون شدم من؟ (آیکن ببری خان!)

انصارامینی سه‌شنبه 23 تیر 1394 ساعت 07:30 http://hiwayeomid.blogfa.com/

چرا نیستی تو دختر؟
این حمید و ایادی اش هر روز برای من پیام تهدید می فرستند من دوباره می خواهم به صف صلح و دوستی رو بیاورم که آل سعود همه را کشتند.
از جنگ بیزارم.

این گلآبی ها تقدیم به تو که پیام آور صلح گشتیدی

باران سه‌شنبه 23 تیر 1394 ساعت 12:13

آی مهناز ،آی مهناز
چهره ی بهتراز مایلی ات نمایان نیست
بیا مهنازی پلتغالی من....بیا توی بارون قدم +سکوت
بیا ازاین و :

بهتر از مایلی
آمدم بارانِ مهربانی ِ من

باران چهارشنبه 24 تیر 1394 ساعت 15:55

قفل موبالت دختر عمه ما..یه دختر و یه پسر داره...پسرش قشنگ آمار لوازم اطاق مونو داشت..هرچی هم به چشمش جدید میومد...میگفت..؛باران جون موبالت باشه!وقتی مهمان منزل مون شدن...!مامان جان به دختر عمه میگه که...شب رو هم بمونین..فردا ازاینجا بریم خونه آقاجان...دختر عمه هم قبول کرد...بعد پذیرای و...منو داداش کوچیکه داشتیم میوه می خوردیم که!...پسر بچه اومد و گفت.؛باران جون..من برم میس وات"مسواک"بزنم ؟تاآقا تِرمه "کرمه"دندونامو نخوله؟گفتم :به به چه پسرتمیزی...برو.!!.فقط بلوزتوخیس نکنی:)مهناز بانو ایشون رفتند...پدر جان فرمودن....دوتا پرتقال برام پوست بگیر..دونه دونه شو دَلار بزن و بیار برام
ما اطاعت امر نمودیم...داداش گفت خودم میبرم..بماند تا انتهای سالن برسه چند پر پلتغال میل کرد...دیدیم پسر بچه دست به پشت داره سمت مون میاد!سر شو آورد جلو..گفت ببین قشنگ زدم؟؟دهن شو باز کرد..منم گفتم ..آره خوبه..آفرین...دست شو ازپشت آورد سمت صورتم گفت؛حالا نوبت تویه...برو میس وات بزن من
مسواک قشنگ من تو دست های اون بود
توی سرک کشیدن هاش...بهم گفته بود؛باران جون...میس واتت موبالت باشه آخه من همیشه پشت آینه دلاور می زاشتم
(:-*)

خدایا این وروجک های بامزه رو از ما نگیر
موفرفری ما هم دونه دونه وسایل اتاقم رو زیر و رو میکنه و میگه: این چیه؟ این چیه؟ اون چیه؟

میس هیس پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 01:29

این قسمت فروش بانوان خیلی بامزه ست ، من یه وقتایی یه چیزایی میخرم ازشون ، بام تل خیلی خوبه ، مخصوصن وقتی هوا خیلی گرمه ، اما موهای من چون حالت داره ، تقریبن نصفشُ میتونم باهاش جمع کنم...
تدریس به بچه ها هم کار شیرینیه ، اما سختی های خاص خودشُ داره ، من یه مدت به بچه های خیلی خیلی کوچیک درس میدادم ، تو یه لحظه همه میخواستن برن بیرون چون جیش داشتن ، بعدش میفهمیدیم رفتن دارن تاب سرسره بازی میکنن :))
موفق باشی تیچر جانم ^_^
عکس از کیک و دسرها فراموش نشود لدفن :)*

هوووم!که اینطور! باید جالب باشه!من هم چون مدل موهام تیکه تیکه ست یه خرده از گیره میاد بیرون ولی در کل چیز قشنگیه
ای جااان! چه بچه هایی
موتشکرم میس هیس ِ جانم :*
متاسفانه فرصت عکس اندازی نشد ولی مثل همیشه خوشمزه بووود!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.