درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه
درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه

بُز را بکش تا تغییر کنی!

اول باید این حکایت را بخوانید تا ملتفط اوضاع این روزهای من شوید :


« روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند. روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش! مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد.... سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود: سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم. مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود.... »

* نتیجه:* هریک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.



خب با اینکه من دلم به حال آن بز ِ بیگناه سوخت اما می گذارم به حساب اینکه ، این فقط یک حکایت بوده و بز بیگناهی کشته نشده است! باید عرض کنم این روزها بنده هم مشغول کشتن بز ِ خود هستم! دیگر چیزی نمانده کلکش کنده شود. البته ناگفته نماند گمان می کردم خیلی راحت تر از این حرف ها باشد ترک کردن شغلی که سالهاست به آن چسبیده ام ... کاری که فقط به خاطر آقاجون آن را تا این سال حفظ کردم و به خاطر او از موقعیت هایی که می توانستم داشته باشم چشم پوشی کردم. خاطرات شیرین و گاها تلخی را با این شغل در کنارپدر داشته ام و تجربه های بسیاری اندوختم. البته هیچگاه پشیمان نیستم و بودن در خدمت پدر یکی از ارزشمندترین سالهای زندگی من بوده است که هر کسی این شانس را ندارد . این شانس را ندارد که در دفتر کار با پدرش گپ بزند...در تابستان باهم بستنی و در زمستان باهم چای بنوشند.. آهنگ های هایده و شجریان و... را گوش دهند و باهم زمزمه کنند....به او کار با کامپیوتر را یاد بدهد... هر کسی این شانس را ندارد وقتی دوستان قدیمی پدر می آیند در کنارشان حضور داشته باشد و خاطرات شیرین قدیمشان را بشنود... وقتی از بیرون می آیی با گفتن یک "خسته نباشی" حالت را خوب کند که اگر بخواهم تمام  دلخوشی های این سال ها را بنویسم شاید سالها طول بکشد! به هر حال این قطعه از زندگی شغلی من تا چند روز دیگر به پایان می رسد و من تا همیشه خاطرات این سالها را مانند شراب ناب خواهم نوشید و فراموش نخواهم کرد و البته به آقاجون گفته ام تا وقتی زنده ام خدمتگزار او خواهم بود. به امید تغییرات خوب و موقعیت های بهتر...


بعدا نوشت: دوستان بلاگفایی بیایید این آهنگ رو بفرستیم برای آقای شیرازی شاید فرجی شد!

نظرات 15 + ارسال نظر
باران پنج‌شنبه 7 خرداد 1394 ساعت 13:27

به به "خسته نباشید" مهناز بانو
گل برای آقاجان وبرق چشمان آقاجان ها
ما به داشتن تان افتخار می کنیم:-*:-*:-*
حال یک پذیرایی از ما بنمای چای با باسلق بستنی را خودتان میل کنید..قربان آن آن
به امید هر آن چه شما دوس می داری

ممنونم ازتون باران عزیز...تمام خستگی ام را زدودید
آن مطبخ را رها کنید بفرمایید اینجا نزد من کمی پذیرایی گرم و نرم.... (:*:*:*)
میـــــــدونم روزای خوبی توی راهه

انصارامینی پنج‌شنبه 7 خرداد 1394 ساعت 15:00 http://hiwayeomid.blogfa.com/

پس اینطور
برویم بُزمان را بکشیم...خ.شبختی آنجاست که من نمی دانم بزم کجاست تا به کشتنش دست بزنم.
ای خانم جان، عجب ترانه ی غمگینی بود حالمان را غمناک کرد. ولی راست کار علیرضا شیرازیست.
راستی در کار جدید و بُز جدید هم موفق باشید.

آری گاهی لازم است برای رسیدن به موفقیت ، برخی داشته هایمان را فدا کنیم! بگردید پیدایش میکنید.
به نظر من که ترانه ش خیلی قشنگ و تاثیرگذار بود...فکر کنم رو آقای شیرازی هم تاثیر بذاره:دی
متشکرم :) انشا... همه موفق باشند.

باران پنج‌شنبه 7 خرداد 1394 ساعت 15:50

چی ؟؟
بعدااا نوشت
تفنگ بیار خانم مهناز ...شیرازی کیست ؟؟شاعراین این آهنگ کیست؟؟
متبخ را رها کنیم!!!! چه فکر کردی خانم مهناز متبخ آن مکان مقدس به اندازه ی یک اتو بوس اسکانیاا جادار است:) ما هم درآنجا کاری نداریم که!!مدام نشسته در کنار دریچه هستیم...کلی هم البسه پوشان....ازما پذیرایی میکنن اینان حدودچهل و اندی هستند...ما که زبان آنان نمی دانیم...اما ارتباط خوبی با آنان برقرار نمودیم....با نقاشی فهماندنمان که!!دس به سیا و سفید نزیم..ساکت بنشینیم...مراقب باشیم..که هم دیگر را نپیچانند....هرکدام به نوبت..اعتدال ومعتدل...هوا عالی...یه سری بیاا پهلوی من......فقط خانم شاپوریا لرزدار....ندانم چرااا
به به..از پذیرایی تان ممنون:-*:-*:-* هم اینجا وهم آنجا
آخ خانم مهناز اگر بدانی چقدر پوست شان تلع لو دارد
خانم مهناز البته که شما هلوی هلو هایی

باران جان حالتان خوب است؟ تورو خدا عصبانی نشوید...این ها چیست که می گویید؟

H.K پنج‌شنبه 7 خرداد 1394 ساعت 16:44 http://pangovan.blogsky.com/

استاد شما چند وقتیست که دارید در "اراضی" ما زندگی می کنید... و بز هایتان از علف چمن زار های بلاگ اسکای خورده و چاق و چموش شدند...
حال می خواهید بُز های بی گناه را برای جاه طلبی هایتان بکُشید
(وین جا بود که چاکران طغیان بکردند)!
بروید از اراضی ما بیرون...
بزهایتان را هم ما می بریم! نمی خواهد بکشید!
قاتل

خوبه خوبه همینطور ادامه بده تا از آن عمود معروف جهت کوبیدن بر فرق سر چاکران استفاده کنم بعد ندامت و ادامه ی ماجرا ...البته امیدوارم این بار تلف نشوید در زیر بارش آن عمودها
فقط جهت اطلاع بگویم که آن بز یک تمثیل بود...پست هایم را کامل بخوان ای لپ کلوچه ای خشمگین!

باران پنج‌شنبه 7 خرداد 1394 ساعت 17:40

نههههه خوب نیس این صندلی گهواره ای عزیز مان را با خود برده بودیم سرمان گیج میزنددد یه کم از تیک کردن خسته شدیم... دی ببخش شما! نگران نشید شما میان شان لیدی داکتر هم هست.

(:-*:-*:-* )

من به قورررربون اون زبون طنزتون (:*:*:*)

باران پنج‌شنبه 7 خرداد 1394 ساعت 18:00

به ما می خندی.....ما شام آب گوشت بُزباش....داریم
خانم وود بلد بود
شما هم تشریف بیاورید.. بز مال خودتان است
فدای شما خانم مهناز...وا ناصر در....
من قورررربون مروارید هایتان:-*:-*:-*
شرف یاب شوید خش حالمان می نمایید

بزباش تا به حال نخوردم
چشم حتما خدمت می رسم ساعت چند آماده می شود؟
(:*:*:*)

باران پنج‌شنبه 7 خرداد 1394 ساعت 18:15

ایرادی ندارد....امشب تست می نمایی شما چه ساعت شام میل مینمایی...همان موقع هااا
تازه فردا نهار گرجستانی ها قیمه میپزن
نهار هم بمان....بز مال خودتان است
:-*:-*:-*

چه عالی! معمولا ساعت 9 منتظرم باشید دارم میااااام
راستی بز من هنوز کامل کشته نشده است هااا! نکند از بز اراضی شیخ گرفته اید

باران پنج‌شنبه 7 خرداد 1394 ساعت 20:54

کامنت من کوووو

کدوم کامنت عزیزم؟ نکنه بلاگ اسکای هم کامنت قورت میده :(

باران پنج‌شنبه 7 خرداد 1394 ساعت 21:16

شما تشریف بیار....
ما به سلامتی "شیخ" بز تان را قربانی نمودیم....چون بزتان اورگانیک بود...غذا عالی میشوددد...
خانم مهناز بیا کنار مان از دریچه اراضی رابنگر...گوسفندان و بز ها درحال چریدن...یک اسب هم کنار تک درخت کنار چشمه درحال نوشیدن...جویبارو عطر گلهای وحشی.......مرتعی سرسبز...کوهساری بسان آلپ....
خانم مهناز شاید ما ارتحال نمودیم...جنت را می نگریم
آه...خدای من چقدر بی وزن شدیم...بسان قاصدک معلق....روح مان رفت ...
خانم مهناز آن هانی های شیخ...ازهمین چشمه ساران بودد...شیخ ازانبیاست ولاغیر

بیگ لایک !
آری آمدم...من اکنون نزد شما هستم مرا نمی بینید؟ همینجا آه چه منظره ای! عجب باغی! دستت را بده به من بانو
آری آن شیخ بسیار رئوف بود می خواست هانی هایش را با من قسمت کند البته الان پشیمان است و قرار است برایم دُر بیفشاند کم کم

باران پنج‌شنبه 7 خرداد 1394 ساعت 21:56

چرا میخندی...کجایش خنده داشت؟؟ باورکن جدی بودم....
ما اصلا با ایشان شوخی نمی نماییم....

ببخش گزاف زیادی نمودیم ایشان نورعین هستند...
خانم مهناز

خودتان گفتید که من هیچ کار نکنم و فقط بخندم قبول نیست!شما او را از من بیشتر دوست دارید

H.K پنج‌شنبه 7 خرداد 1394 ساعت 23:39 http://pangovan.blogsky.com/

مگر نمی دانی که "فروید" در رساله "روانکاویه" اش این تمثیل ها را انگا رهای رفتاری حقیقی دانسته!!
بعد چطور به خودت جرائت "یافتی" که لپ های کلوچه مانند مرا به مضحکه بگیری؟
مگر نمی دانی من "شیخ انبیایی" هستم؟!
.
.
استاد یک خورده پول بده این "سِر ریچارد" یک چیزای از "اجول رود" میخره که با اسکناس لوله شده اسنتشاق می کنیم...بعد حالت روحانی و انبیایی به ادم دست میده!!
بیا تو هم بزن به موت قسم که ده دقیقه بعدش لاک پشت ها پرواز می کنند و بُز ها عاشق....

این مضحکه نیست حقیقت محض است ای شیخ انبیایی لپ کلوچه ای
شما روحانی بالفطره هستید من در مقابل بزرگواری و کرم شما سر تعظیم فرود می آورم و این کاسه را تقدیم حضورتان می کنم تا کمی از آن اشک هایی که تبدیل به دُرهای خالص نجفی می شوند برایم بریزید جهت تبرک
این چه حرفیست یا شیخنا! شما نیازی به آن اراجیفی که سرریچارد می بندد ندارید...همین لحظه که اراده کنید می توانید پرواز کنید... به آسمان ها سفر کنید و همانجا عاشق...

باران جمعه 8 خرداد 1394 ساعت 09:15

خانم مهناز...مگه من "نا خدا سیلور"هستم ؟ دوتا نور عین
مروارید هایتان را بلفوشم
:-*:-*:-*:-*خانم مهنازی من..
راستی خانم مهناز..دوبرادر های ما...همیشه پول لازم بودن...اینقده از پدر جان برایشان پول گرفتم
الان برای خانم هایشان خاطره در میکنن....باران مامور پیا پایمان بود
ایرادی ندارد...من هم گوشی هایشان را گش میروم
درفرصتی مناسب

نه نه نه خانم باراااان! درست است که احترام به شیخ انبیا آن روحانی بالفطره از اوجب واجبات است ولی این دلیل نمی شود که مروارید های مرا به خاطر اوشان بلفوشیییی آخ دندونمممم
این چند وقته حسابی کودک دلنازکِ درون مرا زنده کردید هاااا
من به قووورررربون شوماااا(:*:*:*)

باران جمعه 8 خرداد 1394 ساعت 12:11

پیش ،پیش بنمایم تا نی نی دلونتان لالا بنماید
هیس!!
مهناز بانو که! آخ نمی گوید...بگذار دس بنمایم در دهان مبالک
وا... چرا اینقدر صدایتان را بلند کردین
هیس
خانم مهناز جان.... یک پذیرایی ازما بنمای..ما لیموناد میل داریم
قربانت بوس بوس :-*:-*:-*

چه لالایی اوجلی! (خوشگلی!)
آخخخ بانوی موسیقی و گل!!با حلق مبالک من چکار دارید؟
خدمت شوما عزیز دل (:*:*:*)

ریحانه.ر پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 21:36

اول که نمی دونم باید تبریک بگم به خاطر اینکه شعلی که مانع خیلی کاراتون میشه رو کنار گذاشتید یا بگم ناراحت نباش مهم اینکه بابارو تو خونه در بست داری و غصه نخور
دوم اینکه آهنگ آخرش خیلی بیوتیفول بود
سوم اینکه می شه بپرسم چرا؟
یعنی چرادیگه نمی خوای بری سرکار؟؟؟؟

والا نمی دونم چطور توضیح بدم که چرا؟ ولی مهمترینش عدم علاقه به اون کار بود و من علاقه م رو فدای پدر کردم این مدت:) هرچند خیلی ها در آرزوی داشتن اون کار بودند ...علاقه که نباشه انگیزه هم از بین میره. خب بهت حق می دم که متعجب باشی چون حذف درآمد ماهانه اصلا کار عاقلانه ای نیست. راستش من تک شغله نیستم که منبع درآمدم به کل از بین رفته باشه و یک شغل ساعتی هم دارم که غروب ها انجام می دم و کار ترجمه هم کنارش دارم. درحقیقت کار صبحم حذف شده که به جاش کلی برنامه دارم برای تایم صبحم و در عین حال هنوز امیدوارم به قبولی در آزمون استخدامی که چند ماه آینده برگزار خواهد شد انشااله... التماس دعا

مستر نیما جمعه 19 تیر 1394 ساعت 17:59 http://Saheleafkar.blog.ir

جکایت جالبی بود
دارم فکر میکنم بز من چیه!!!!

فکر کن چیزی هست که بهش علاقه ای نداری و هر روز فقط از روی اجبار انجام میدی؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.