درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه
درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه

روزهای تازه تر

دلیل این همه بی خبری چیزی نیست جز سر شلوغی این ایام ... چه بسا خاطرات ثبت شدنی که فرصت ثبتش پیش نیامد. مثل روزی که  برای نخستین بار چشمم به جمال یکی از دوستان عزیز وبلاگی ام روشن شد و چند ساعت خاطره انگیزی را در کنار هم  گذراندیم طوری که انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم...انقدر روز با شکوهی بود که گاهی فکر میکنم در خواب دیده ام  :) ممنونم که مرا از آمدنت به شهرمان با خبر کردی  زی زی جان عزیزم ... نمی دانم چطور می شود ذوق غیر قابل وصف آن روز را به زبان آورد

 مثل روزی که خبر آمد به شغل شیرین معلمی نائل شدم و صاحب 21 پسربچه ی کلاس چهارمی گردیدم! هر روز خاطره هایم  از این بچه های دوست داشتنی و دنیای پاکشان را در سررسیدم یادداشت میکنم  تا یادم نرود این  اولین روزهایی که با اشتیاق در کلاس حاضر می شوم و دلم می خواهد تا می توانم به دانش شان بیفزایم...روزهایی که دوست دارم تمامی نداشته باشد...

از آنجایی که در این میان، ترم آخر دانشگاه را هم می گذرانم  و پروژه های عملی باید  تحویل دهیم نمی دانم دوباره کی به اینجا خواهم آمد اما قول می دهم در اولین فرصت که روی روال آمدم باز هم بنویسم...امیدوارم این فرصت خیلی زود پیش بیاید...مرسی از بودنتان...به یادتان هستم

نظرات 9 + ارسال نظر
باران سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 12:08


آموزگار مهنازی ام الهی قربان آن سخن گفتنِ...سُکْر آورتان شوم بانو
شغل شیرین معلم ی گوارای وجود مبارک تان
.

مرسی بانو
امیدوارم لیاقت این شغل و وظیفه ی سنگین رو داشته باشم

باران چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 15:08

ماشاالله... ماشاالله..دارا می باشید.. بانو معلمی مهنازی ام

:))) مچکرم دوستم

باران جمعه 8 آبان 1394 ساعت 14:29

طیب الله انفاسکم دوستم

باران چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 11:04

اجازه خانوم ؟روز پسربچه های کلاس شما هم موبالت باسه
معلمی مهنازی ؟ میشه ازدرس خوانداری برامون بخونین؟ اجازه؟فقط اونجایی که میگه؛برق چون شمشیر بران /پاره می کرد ابرها را/تندردیوانه،غران/مشت می زد ابرهارا
خانوم ما میترسیمالهی نامه عطاربخونین لطفا

من به قربون این همه لطف و مهربونی اتفاقا به این مناسبت براشون مداد تزئین کردم و با یک شکلات بهشون دادم خیلی خوشحال شدند حالا عکساشو برات ایمیل میکنم
آخی کلی خاطره ست این شعر البته هنوز بهش نرسیدیم ...یادم باشه عکس ابر و رعد وبرق رو روی تخته بکشم بهشون بگم نترسن !

لبخند ماه جمعه 15 آبان 1394 ساعت 00:45 http://Www.labkhandemah.blogsky.com

خدا قوت همکار

سپاس از شما دوست و همکار گرامی

باران جمعه 15 آبان 1394 ساعت 11:29

خدا نکنه عزیز دلم ،مهنازی گلم
آفنین به خانم معلمی خودمان
ششیات وپسربچه ها!!
یک چتر خال خالی هم بکشید لوطفا

آخ من به قربون اون فکر منحرفتون برمممممممم
عاشقتممممممم

باران یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 16:29

اجازه خانم ؟
تصویرچترِخال خالی توی کتاب هست که!زیر درخت ،سمت راست افتاده!!همون دخترخانُمِ تویِ تصویر اونجا گذاشته ،خودشم رفته روی پُل
فکرِ طراح گرافیک کتاب
مورچه های تپل و پذیرایی ازمهنازجون
.
() عزیز ماهستی مهنازی جان


خیلی عزیزی

باران یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 17:29

تق تق!آیکن صدای لولای درومهنازپشت میز
خانوم ما ازبازرسی آموزشیه پرورشیه کانون فکرهایه حمیده شده آمده ایم به به چه کلاسی همه ی این ال نینوهاروتنها اداره می کنید خانم جان؟آفرین آفنین بح به چه مدادهایی دست شان است!!مشخص است کارهنرشماهست!قدری نزدیک تربیایید خانم معلمی...ما لپ مبارک تان را بکشیم
به به..چقدرپنبه ایست
ببینید خانم جان!!هدف ما بیشتر دروس مطالعات اجتماعیه است اینان را خوب به بچه ها آموزش بنمایید...دفعه بعد آمدیم ازشان می پرسیم.
ببینم ازچه بوی مالتیز می آید!؟
بچه ها ،!همه حیاط!!
نکند به ما نمی خواهید تالف بنمایید هان؟
قدری فیس توفیس تربیایید ببینم
این همه مالتیزقایم نمودی برای ما؟؟
معلم مهناز؟ من فدای مهربانی ات
ببخشید بانو ما خیلی شما رو اذیت می نماییم.

واااااااای باراااان جااان اگه بدونی این چند وقت منتظر بازرس ها هستم :)) آخه گفتن به همه ی مدارس سر می زنند . پس خودم رو برای درس مطالعات اجتماعیه آماده کنم
با همه ی اسمالتیز هایی که از من ربودید! من شما را باز هم دوست می دارم مهربانو

باران شنبه 23 آبان 1394 ساعت 10:10

به هرحال ما زودترآمدیم!!..اصلا خشمان نمی آید خانومی چون شمارا منتظربگذاریم
()

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.