درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه
درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه

بحث شیرین ازدباج!

از بچه ها خواسته شد ازدواج های عجیب غریب یا خنده داری که در اطرافیان و یا دوستان خود دیده اند را بازگو کنند البته به زبان شیرین انگلیسی ...مبحث مربوط به جملات شرطی نوع سوم بود. در ادامه ترجمه ی این ماجراها را می خوانید:

1 - یکی از بچه ها با هیجان دستش را بلند کرد و گفت: چندین سال پیش با فامیلهایش به یکی از پاساژهای شهر رفته بودند و مشغول خرید بودند . در آن میان پسرخاله اش در همان پاساژ از دختری خوشش می آید(چیزی در مایه های عشق در یک نگاه! ) و او را تا درب منزلشان تعقیب می کند! اکنون صاحب یک دختر بامزه هستند و خدا را شکر زندگی خوبی دارند! :دی 

 

2 - یکی دیگر تعریف کرد : یکی از دوستانم در تصادف دستش شکست و او را به بیمارستان بردند ، تخت کناری اش پسر جوانی بود که پایش شکسته بود! و خودتان می توانید بقیه اش را حدس بزنید :) اینها هم به خوبی و خوشی دارند زندگی میکنند :دی 

شلیک خنده بچه های کلاس به هوا رفت و از بخت و اقبال این دو در شگفت ماندیم همی!:))  

3 - یکی دیگر جریان دختری را تعریف کرد که در خیابان فقط برای خنده دستش را برای یک ماشین مدل بالای شخصی بلند کرد تا او را به مقصد برساند و تاکید هم میکرد که " only for fun" این کار را انجام داده ، یعنی قصد بدی نداشته :دی بعد از شانسش راننده یک آقای دکتر جوان مجرد پول دار از آب در می آید که از این دختر خوشش می آید و الان زندگانی شیرینی را در کنار هم می گذرانند! :)) 

این قسمت بچه ها با خنده  آه حسرت کشیدند و قرار شد این روش را امتحان کنند جهت یافتن نیمه ی  خود! :))

4 - اما مدرس مان خودش یک ماجرایی را تعریف کرد از دوران دانشگاهش: یک استاد جوان خوش تیپ مجرد داشتند که دانشجویان دختر برایش سر و دست می شکستند تا تورش کنند!می گفت هر روز که با ایشان کلاس داشتند با انواع و اقسام آرایشجات مختلف ظاهر می شدند تا استاد گوشه چشمی به آنها کند... اما دریغ از یک نگاه! استاد محترم از اول تا آخر کلاس سرش پایین بود و درسش را می داد و می رفت! تا اینکه سال بعد دیده شد جناب استاد با یکی از دانشجویان سال پایین تر از آنها مزدوج می شود که دختری بسیاااار ساده و معمولی و چادری بود! و هر روز دست در دست هم حیاط دانشگاه را در مقابل چشمان گرد و دهان باز دانشجویانی که شرحشان در بالا رفت طی می کردند :))

 

جمله ی شرطی داستان اول به این صورت در آمد:  

if my cousin hadn`t followed that girl, he wouldn`t have married her 

جمله شرطی داستان دوم: 

if my friend hadn`t hit, she couldn`t have found her husband! 

جمله ی شرطی داستان سوم:   

if that lady hadn`t stopped that car, she might not have married a doctor!

 

تکلیف وبلاگ: جمله ی شرطی داستان چهارم را بنویسید! و یک ماجرای ازدواجی که از نظرتان عجیب یا خنده دار بوده را  برایم تعریف نمایید :دی

نظرات 23 + ارسال نظر
سودا دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 21:24 http://sowda.blogsky.com

بامزه بود... من ازین ماجراها خوشم میاد...
ولی چون حس جمله ی شرطی نوشتن ندارم خاطره هم نمتونم بذارم!

خوشحالم خوشت اومد.حالا جمله شرطی رو بی خیال ، اگه خاطره ای داری تعریف کن برامون

هنوز یلدا سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 07:17 http://yet2.blogfa.com

مورد چهارم تو دانشگاه ما بود!
احتمالا استادتو من هم دانشگاهی بودیم مهنازجون

چه‌ باحال :)) ایول به این اساتید

ریحانه.ر سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 14:53

نوشین به خاطر فرارازدست یکی از خواستگارهایی که داشته فرارمیکنه میره بوشهرشهرپدریش بعد اون یارو اونجارو پیدامیکنه میره بالاپشت بوم خونه شون وبهقصد خودکشی به شوهرخاله ی مامیگه اگه دخترتون و ندادین من خودمو می کشم دخترخالم هم جون وسط حیاط هرکاری می کردن رضایت نمی داده تا اینکه پسر عمه ش که از دانشگاه برگشته وارخونه می شه تا این وضعیت رو می بینه از روی شوخی می گه من شوهرشم طرفم باورنمی کنه و با گیره میزاره میره ولی اینابعد کلی خندیدن شون وسطخنده پسرعمه از نوشین ناگهانی به صورت جدی وسط حیات خواستگاری می کنه الان یه سال عروسی کردن چهارسال عقد بودن تو این پنج یال به نام بهترین زوج خاندان معرفی شدن و هر کی می خواد مثال بزنه به جای لیلی و مجنون میگه نوشین و مرتضی

اوه مای گاد! خیلی جالب بود ... البته دلم برای خواستگاره سوخت
ایشالا هر روز بهتر از دیروز باشه زندگیشون

زهرا سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 21:43

if that lady hadn`t been so ++ , she might not have married a professor
!!!!!!!
iنمیدونم معنی بچه مثبت تو اینگلیسی چی میشه
ازدواج خاص یادم نمیاد

ایول :))
اصطلاحا بهشون میگن good egg
مرسی استاد از اینکه پاسخ دادی

LuCiFeR چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 01:45

گور بابای داسانای عخشی!!

Nobody dies a Virgin ، Life Fucks us all

اوه! چه خشن!
این داستانها صرفا جهت خنده است لوسیفر ...وگرنه ما رو چه به قصه های عشخ آلود

باران چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 10:06

تعهد شیرین.
خانم مهنازی
دست در دست هم نهیم به مهر
تا چشمان گردو دهان ها شود طی
مهنازی بهتراز مایلی امی لی

آه...دیروز چهره ی بارانی ات پیدا نبود باران ادیب و شاعر مهربانی ام (:*:*:*)

باران چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 10:58

آه...اگر روزی دستان مبارکتان را...از سر مهر ودوستی بفشاریم وآن نگاه سراسر مهربانت راسر بکشیم...یقین افسارمان
فدای شما مهنازی
دیروز جهت همیاری پدر جان بودیم دایی جان کوچیکه هم تشریف داشتند...موقع صرف عصرانه فرمودند..بشین کنارمان (همان صفت)وبرایمان لقمه بپیچ...
ما هم یکی برای ایشان یکی برای اوشان
بسیار بسیار روز پراز خنده..نه!!یه نمه بیشتراز خنده ای بود
صد البته شما هم در خاطر ومان بودین
برای شما لقمه هانی درست نموده بودیم..میل نمودید بانو؟
قربان لطف شما خانم خانوما

خدا را شکر که روز پرخنده ای داشتید
ایمیل ها را چک نکرده بودم و الان دیدم...مچکرم از عکسها بانو
سپاس پرانتزی و پروتزی دارم ازتون (:*:*:*:*)

باران چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 11:11

خانم مهنازی
خواهر یکی از همکارهای آشنا مون ازدواج میکنه...بعد ایشون گفتن.دیدم دومادمون خواهر خوبی داره..تا تنور داغه باید!..منم کارم اون موقع ها تق ولق بود...رفتم یقه دومادمو گرفتم گفتم:خواهرمو گرفتی..خواهرتو میخوام
اونم طفلی گفت...باشه...اگه خودش خواست چشم
دومادمون بعد یه هفته با جواب مثبت برگشت...
عقد کنان تموم شد!دوباره یقه دومادمونو گرفتم گفتم:خواهرمو اذیت کنی من خواب نما میشم...خواهر تو
خانم مهنازی باو کن جدی هست این نوع ازدواج...الانه یه دختر 9ساله و بحمداله زندگی خوبی دارن

ازدواج زوری قشنگی بود
خدا را سپاس

باران چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 11:35

ودرادامه
یکی از آشناها گفتند....با همکارها داشتیم صبحانه می خوردیم که....خانم قربانی از آقای علی پور..پرسید...دیروز خیابان معلم شما و رو با یه خانم چادریِ باکلاس دیدم!خانومتون بودن؟ آقای علی پور میگن...بله.
خانم قربانی دوباره می پرسه ازدواج فامیلی ؟
آقای علی پور :نه!من ایشون رو توی دود پیدا کردم
خانم _وا
آقای _حقیقتش داشتم فیلم میدیدم...ازاین درام مرام ها بود!تازه داستان اوج گرفته بود که..صدای داد وفریاد اومد...ساعت نگاه کردم..دیدم 3 بامداد...پریدم روی ایوان..بوی دود همه جا رو گرفته بود..سریع رفتم تو کوچه...دود از خونه ی همساده پشتی ما بود..بدو بدو کنان رسیدم...جز اولین ها برای کمک توی حیاط شون بودم...حالا دود دختر.....ما گرد جهان..عینهو برق گرفته ها شده بودم
دیگه دوس نداشتم آتیش خاموش شه...اما شد!
به هفته نرسیده بزرگترها رو روانه خونه ی همساده وبعله گرفتن
یه پنج سالی هست..بحمداله زندگی خوبی دارن

ایشون رو توی دود پیدا کردم! پس: if their house hadn't fired, the man would't have found that girl in smoke

باران چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 12:31

ها
مهنازی ؟ درسته مشت ما هوژولویه...ولی یه دونه بیشتراس جا میگیره ها یکی دیگه موخام
عنتَ ماچی مرطوب مهنازی

انقدر اسمالتیز نخور مادر جوش می زنی بوس خیس...ماچ مرطوب! خیلی باحالیییی

باران چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 14:41

ببین مهنازی جوش که چیزی نیس اینجور ( )
شاخ هم قبوله...موخام

به به چه دختریعینهو آبنبات رنگین کمونی
نفس بکش
اوه خیلی باحالی مهنازی

باز که منو بردید توی ابرا بانووو
باحالی از شخص شخیص خودتونه

باران پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 09:35

ای که "وی"تبدیل به "ققنوس" می کنی
ای که اکنون، بربالِ ابرها سیر می کنی
جان مادر ،نیم پر ز"ققنوس" کم شود
یا اگر راهش به رود و دود ودم خم شود
وای تو ای شهد نوشین ، مهنازی ام
وای تو
مهنازی اگر نویسای دوران ساز را پیدا ننمایی آنچنان گازی ز لپ باقلوایی تان بعد باید لپ مبارک تان را پرتز نمایی
صدای تو خوب است مهنازی
سیسار داری
هیس مهنازی بچه خوابیدهحرف نزن

:))) باران ادیب من... تو خود عشقی

باران پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 11:30

خانم مهنازی
ما ازشما خیلی خیلی تشکر مینماییم
شما خیلی خیلی خانومی ما رو تحمل میکنی ماشمارو خیلی دوس داریم ببخشید خانوم مهناز بانو
پوزش مان راپذیرا باش بانو خب ماچ برای پیشانی ماه تان:-*شیرین بود
عسل بانو

شما ضمن مادر بودن ، سّروّر مایی بانو
خجالت می دهید ما را

باران پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 18:53

عشق باغی ست...که تا گلو پاییز است
مچکرم دختر نازم :-*
خانم مهناز عزیز...خانم صفری از پله های دانشگاه داشتن پایین می اومدن که...پاشون پیچ می خوره...ومحکم با آقای عباسی سال آخر....شاخ به شاخ میشن...تمام برگه های تو دست آقای عباسی به هوا پرتاب میشن...بجاش خانم صفری رو محکم به دست میگیرن...تا کله مبارک خانم صفری به زمین نخوره
خانم صفری که خودشو!!....میزنه زیر گریه!! وعذرخواهی گویان شروع به جمع آوری...
بعد یه ماه آقای عباسی بله رو از خانم صفری
مهنازی :-*

من تا الان فکر میکردم این موضوع فقط تو فیلم ها و رمان ها پیدا میشه
if ms.Safari & mr.Abbasi hadn`t collided head on, this mariage wouldn`t have happened! :))

باران جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 17:14

فدای آن ذهن زیبا وبی خش تان
ها:))

بی خش سی دی شدم من!
ها تون بی بلا

شنگین کلک شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 11:44 http://hamsadehha.blogsky.com

البته به نظر اتفاقات نادری می آیند اما به هرحال هر آشنایی از یک جایی و شاید خیلی هم ساده رخ میدهد
حالامن یک اتفاق بعداز ازداج براتون مینویسم شما اگه تونستید جمله شرطیش را بسازید .
من و مهربان همسر در محیط کارآشناشدیم اما سایرهمکاران از این ماجرا بویی نبرده بودند درجشن ازدواج هریک دوستانمان را دعوت کرده بودیم و وقتی یکی یکی وارد مجلس میشدند و عروس و داماد را میدیدند رفتارهای شگفت انگیز و بعضا در حد سکته
ازشون دیده میشد !

ابتدا خوشامد می گویم به شما جناب شنگ بزرگوار...سرافراز نمودید مارا
ازدواج شما با مهربان بانو هم در نوع خود بی نظیر بوده است . کمتر کسی می تواند چنین نقشی را در محل کار بازی کند تا کسی متوجه نشود ...مرحبا
if you hadn`t married to your Colleague , they wouldn`t have surprised that much

باران شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 21:39

مهناز
کندوی اردی بهشتی عسل
دختر ماه پیشانی ام
روزت مبارک

()
عنت ماچی خیساننده

اوه! متشکرم بانو ...شما نخستین و احتمالا تنها کسی هستید که این روز را اختصاصی به من تبریک می گویید
ماچ پروتزی بر شما باد

باران یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 11:42

شما مهناز دخت ویژه ای هستی عزیزم
بیا مهنازی من...یه مشت برگ ریحون وحشی...جایگزین مالتیزهابنما بینم
مالتیز پرتزیانو پرانتزی

ویژگی از خودتونه عزیزم

باران یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 21:40

به به مهنازی من چه بوی خوشی دارین شما
از حضرت صادق منقول است که بوی خوش دل را قوی می کند،مابقی مزایایش هم بدرد شما
نمی خورد
آی مهناز بهترزهارتزلر من

فدا مدا

باران سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 13:34

آه
بانوی فراخ چشم
مهنازی من
رنگ زیبایت پیدا نیس
وا
چرا بو ریحون بلند شد
در بلاک اسکای روببندین بینم
مهناز:-*

سلام بانوی همیشه همراهم
آخی ماجرای ریحون چه بامزه بود نشنیده بودم
در های یمانی می ریزی برایم؟

غزل دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 21:45 http://irani-sonnati.blogsky.com/

منم ازین دست چیزا که همیشه برعکس بوده دیدم.
همیشه نتیجه اتفاقات اونجوری نیست که ما فکر میکنیم

ولی شانس داشتن چیز خوبیه خواهر

Exactly

خاموش دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 11:04 http://sky75.blogsky.com

اول اینکه خیلی خوب می نویسی
و آدم مشتاق به خندن مطالبت میشه
دوم اینکه این پست خیلی خوب بود کلی خندیدم:)

مرسی خاموش جان خوشحالم خوشتون اومد

Xs شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 15:42

چقدر دلم برای نوشته هات تنگ شده بود عزیزدلم

ای جااااانم من که همیشه به یادتم عزیزم
ضمنا تولدت مبارکککککککککک با یه عالمه آرزوهای خوب و شادی و خوشبختی در کنار کایند عزیزت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.