درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه
درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه

تقسیم

نگاهی به فایل های قدیمی کامپیوتر می اندازم، چشمم می افتد به یک سری ایمیل هایی که افسانه چندین سال قبل ؛ آن زمان که هنوز برای همیشه به تهران نقل مکان نکرده بودند برایم فرستاده بود. چشمم می افتد به فایل پی دی اف کتابی که معرفی کرده بود تا بخوانمش. رمان هشتاد صفحه ای  به نام "تقسیم"  اثر پیرو کیارا  ترجمه ی مهدی سحابی. اینکه چطور فراموش کردم بخوانمش مهم نیست. مهم این است که حالا پیدایش کردم و می خواهم بخوانم! شما هم اگر دوست داشتید می توانید همراه باشید و نظرات خود را ابراز کنید . برای دانلود کتاب ایــــنجا را کلیک کنید . 

 کامیار خلاصه ی این داستان را اینگونه بیان می کند:  

« کتابی زیبا و گیرا با موضوعی شاید جسورانه،در مورد مردی که سه خواهر رو به تصاحب خودش در میاره. کشش داستان هم به این مربوطه که باخواهر بزرگتر و پیرتر و زشت ترین اونها ازدواج میکنه تا بتونه به خواهران دیگر و تا حدودی زیبا تر برسه.و هر سه خواهر هم در دل از این ماجرا خبر دارن ولی گویا با این موضوع بدون اینکه توجهی به هم  بکنن کنار اومدن!»


نظرات 22 + ارسال نظر
teuksa سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 22:59 http://suju-fanfic.blogsky.com

سلام خواهری
وبتو تصادفی دیدم
و تصادفی هم تصمیم گرفتم که این رمان رو دانلودش کنم
چون موضوعش به نظرم جالب اومد
فقط خواستم پیش پیش تشکر کرده باشم
همین
راستی به وبلاگ منم یه سری بزن
خوشحال میشم

سلام دوست عزیز
خواهش میکنم ، خوشحالم کردی... امیدوارم از وقتی که برای خوندنش می گذاری لذت ببری.
چشم ، سر هم می زنیم

teuksa سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 23:37 http://suju-fanfic.blogsky.com

نه طرفدار سریال های کره ای نیسمتا
طرفدار کی پاپم
بهتر بگم..طرفدار سوجوام..بهمون میگن الف
اسمم درساس..بچز بهم میگن لیتوک..ام..یعنی خاص
اسم لیدر سوپرجونیور هم هست

خوشحال شدم که به وبم سریدی
ممنون
دوست داشتی بازم بیا
آره..تو بیا من خودم الفت میکنم
اصا کلن وظیفه ما الفا همینه
البته اگه از کره و کی پاپ خوشت نمیاد بگو ها
میتونیم همون دوستای معمولی باشیم
اوکی خواهری؟

سلام درسا جون.. از آشناییت خوشحالم:)
اینجا متعلق به شماست و قدمتان بر روی چشم عزیزم

H.K سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 23:41 http://pangovan.blogsky.com/

استاد فدای چهره "شمس الشموسیت".... شما را چه شده از این همه دیلای و تاخیر
گفتی "مهدی سحابی" ایشان در زیمنه ترجمه خدمت بزرگی را به زبان و ادبیات فارس کردند، اکثر آثار "لویی فردینان سلین" (اخرین غول ادبیات کلاسیک فرانسه) را به فارسی و به خوبی ترجمه کرد.... رمان عظیم "در جستجوی زمانِ از دست رفته" مارسل پروست را هم ...
و متسفانه عمر متوسطی داشت!
همیشه فکر کردم چرا باید فلانی(همه می دانند که را می گویم) باید این همه عمر کنه و هر جمعه بیاد مزخرف بگه و آدمی مفید مثل سحابی!
در کامنت قبلی گفتید چنگ!... نه استاد ببری هر گز به من چنگ نمی زنه...
البته چنگ های بسیار تیز و بزرگی دارد و دندان های تیز...یک بار یک گربه دیگه را چنگول زد و من دیدم

دشمنت فدایم شود! مدیونید اگر فکر کنید با تاخیراتم می خواهم دُر نجفی بر صورت "قمرالقموری "انبیایی ات بنشیند و پولداربشم من!
ما کلا قدر داشته هایمان را دیر می فهمیم ...من هم متاسفم برای از دست دادن این مترجم بزرگ که نتوانستیم بیشتر از او بهره مند شویم.
گربه موجودی ست بس ترسناک چه با چنگ چه بی چنگ! خوش شانس بوده ای اگر چنگولش را نچشیده ای... صفات گربه را که می دانی!

H.K چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 00:51 http://pangovan.blogsky.com/

این صفات که به این حیوان داده اند از پایه بی اساس است....
این حرف را "قمر الملوک" ها در زمان قاجار به ادبیات ما وارد کردند...
"ببری" موجودیست بسیار تنبل البته باهوش و قوی... شکمو سوسیس و سُس شیرن مخصوص گربه ها را خیلی دوست دارد... نوازش هم خیلی...
هر کی رو ببینه میپره بغلش...
راستی مادر باران کجاست بگو بره از مطبخ برای من هیزم بیاره می خوام یکی از مخاطب های وبلاگم را "آتش بزنم"....

روزگاری آن قدیم ها، در زیرزمین خانه ی ما گربه ای خانه کرده بود ... ما فقط صدای بچه گربه ها را می شنیدیم که از گرسنگی میومیو می نمودند و گمان کردیم والدینشان آنها را رها کرده اند. ما (من و بابای موفرفری)رفتیم برایشان کمی شیر در کاسه ای ریختیم و جلویشان گذاردیم. البته من تنها از دور نظاره گر بودم و گوشه ی زیر زمین کارهای برادر را زیر نظر می گرفتم که چگونه بهشان غذا میداد. ناگهان یک گربه ی چاق خیس خاکستری عصبانی! از پشت جعبه ها بیرون پرید ... من وحشت زده سرجایم میخکوب شدم! ...ابتدا خواست از پنجره ی زیرزمین فرار کند اما شکم بزرگش مانع این کار شد:/ سپس از کنار من گذشت و تن خیسش به پایم برخورد کرد! این بدترین لحظه ی زندگی ام بود! گویا در حال وضع حمل بوده! خلاصه از درب زیر زمین فرار کرد و از درخت پرتقال حیاط به زور و سختی بالا رفت و از جلوی چشمانمان ناپدید شد....بدین ترتیب چندشناک ترین و دهشتناک ترین خاطره ی من از گربه ها در زندگانی ام رقم خورد حالا شما بیا و اندر مزایای ببری خان جان قصه ها بگو
مادر باران همین اطراف است آتش فشان شدی تو!

باران چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 16:47

خانم مهناز

بله "شیخ انبیایی ،گنجینه ای"عزیز....ما درون متبخ هستیم!
بسان مترسک باغ
چشم هیزم هم می آوریم...جزغاله بشن
ها شیخ
حسد می ورزند..یقین خودشان جز اوراقی های دوبار قیچی هستند...دگر حسادت ندادکه!مراقب نبودند.زیاد تر شد ..اوراق شدن...
ولوو ای...بسان پلاشکی !
بعد الانه فصل انجیر یزد است
بله شیخ..داستان هایتان با آن فضا سازی ها..بسان داستان های مصوراست توصیف هایتان در ذهن تصویر می سازد...
کیک توتفلنگی
خانم مهناز مچکریم

ها؟!آها بله راحت باشید باران جانم می فرمودید

باران چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 18:28

ها

عرضم به خدمت شما ما شما رو خیلی دوس میداریم...حرف نداری بانو
فقط اینقدر دلمان.برای اسمالتیز صولتی تنگ شده

من که چیزی نمی تونم به شما بگم:))
:*

باران چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 21:59

فدای شما
به به....چه دختر خانومی کم حرف...نجیب...باحالی
اصلا ناف مبارک تان را با صبوری بریدن
اینقدر ما گوش های مبارک تان را دوست داریم
اینقدر با ظرفیت بودن تان را دوس می داریم
شما با همه فرق داری...مهنازی با نمت

خدا نکند
خجالت می دهی بانو ... لطف شما بسیار است
من هم زبون شما را دوست می دارم بسی طناز و شیرین
(:*:*:*)

باران پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 00:01

قرار براین است یکی زبان مارا نبص نماید بعد درون شیشه الکل بگذارد... عنقریب است که...با ایما واشاره...با شما گفتگو نماییم
بسان چند سال پیش در خیابان..منتهی آن روز قهقه مان را قورت داده بودیم!! فقط:) این قورت هم بسان بغض گلوبریده است
دختر وپسر ی جوان بشدت باهم مشاجره( یه نمه می نیبوسی) می نمودن ما توی یشمی منتظر...آنان در پیاده رو...نزدیگ یشمی که رسیدن..صدا قطع...ما هم کنج کاو...برگشتیم آقاسمت خیابان خانم هم پشت به خیابان...فهمید که ما در جربان هستیم گفت:خواهر من میبینی تورو خدا
من با دیدن فیگور ونقش بستن گفتگو ی شان..در حد خفه شدن اما :)با ایما واشاره...گفتیم ببرش یه چی بخر بخوره خوب میشه..!!
آقاهه شما حرف نمی تونی من :)
خانم مهنازی ایشان دوتا انگشت بعد اشاره به ساعت وبعد دهانشان...یعنی دوساعت نیس غذا خورده...ولی چشم
بعد خانم رو صدا کرد..براش توضیح داد...وبای بای کنان رفتن ماهم چادل را جلو دهان
خانم مهنازی

مشاجره ی مینی بوسی :))

H.K پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 00:05 http://pangovan.blogsky.com/

اوه
شیخ گنجینه ای! شدم من!
بله عرض می کردم "مادر باران" این چشم سفید ها آمدن به من هتاکی کردند که این ال و بل است...
شما خودت نگاه کن... انصافا مثل "پیراشکی" نیست؟
این کجاش بده؟
تازه... ترم... و خیلی خوش مزه

.

راستی خانم مهناز کجاست؟
این چاکران شورش کردن و در تصویر زیر دارند "قلاب سینگ" پرت می کنند، این ها را چه شده؟
بر ما تفسیر منوقش کنید؟!
...............................
http://s6.picofile.com/file/8203093484/s_s41_RTR396FL.jpg

باران پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 11:15

با اجازه مهنازی بانمت

شدین
شما "شیخ گنجینه ای" بودین
بله شیخ!انصاف تان را شکر
خاطر مبارکتان جمع! عالیه....غلط کرد هرکی گفت بده
عزل باید برود به جمع اسقاطی ها
ها شیخ!وقتی شما می فرمایید...یقیق گواراست
به به...چه سلیقه ای
.

خانم مهنازی بهتر از مایلی مان تشریف دارن
خانم مهناز پوزش :-*:-*:-*

خواهش می کنم مادر باران جان! من می خوابم شما گفتگو کنید!
فقط زیادی ازش تعریف و تمجید نکنید

باران پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 11:43

خانم مهنازی ببخشید ما اینجا
ببخشید منو بانو
مباحث شیخ مان مهم بود عنوان نمودیم
مارا عف نما بانوی نجیب
نزن بانو ما از خشم تان می ترسیم مامان جان مان یادمان مهنازی من
:-*:-*:-*()

اگر یک کلمه در وصف شیخ کبریایی می گویید باید دوکلمه در تمجید من بگویید تا ببخشمتان
مادر که نباید بین فرزندانش فرق بگذارد!

ریحانه .ر پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 12:35

من هنوز به این قضیه که جای نظرات بالاست نه پایین عادت نکردم

دقیقا همینطوره.کاملا درکت میکنم. من هم خیلی دیر عادت کردم به این موضوع:/

باران پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 16:06

الهی چقدر ناز لالا مینمایید
ما درازکش تان راهم دوس میداریم
هیس!آهسته گفتگو می نماییم....مهنازی مان
وا
یک کلمه دروصف شیخ!!دو کلمه
پسر عمو شدی تو
چشم
اینقدر ما دوس داشتیم...قلم دوشتان بنماییم.....بعد برایتان
یه دختر دارم شا نداره...صورتی داره...ماه نداره...از خوش گلی تا نداره.....خانش نماییم
آی مهنازی تپلوی بانمت من
مادر بین فرزندانش فرق نمی گذارد
فقط ما طریقه ی رفتار با دختر را زیاد بلد نیستیم!دلیلش هم این است...خواهر نداشتیم
بعدش مگر نمی دانید دختر ها بابایی اند و
خانم مهنازی دختر گلم.....اینقدر ما پیشانی مبارک تان را دوس میداریم
اینقدر ما لپ های بهتر از مایلی تان وآن لبخند های جادویی تان... خانم مهنازی اگر می شود...به ما هم سر بزنید...درون متبخ رو عرض می نمایم...فقط قربان چهره تان شوم...می شود هنگام آمدن برقع ببندین؟؟
مهناز هوژول موژولوی من:-*:-*:-*
بانو ما شما رو خیلی دوس می داریم
مهنازی صبورمن

اوه مای گاد!شما خیلی بلدید باران بانوووو حالا می توانید چند کلامی کوتاه ! در تمجید شیخ بیان کنید!
برقع؟ چون شما می خواهید چشم!
ما بیشتر تر شما را می داریم دوست

میس هیس پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 16:37

داستان جالبی به نظر میاد ... مرسی مهناز جان ، مطالعه می کنیم ...

اوهوم :) من هنوز شروع نکردم به خوندن. فردا که فاینال زبانم رو دادم استارتش رو می زنم
قربون میس هیسم برم تولدت مبارککک

باران پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 18:43

چند کلام! چشم

شیخ انبیایی ،گنجینه ای مان
چون گل!شگفته دراین انجمن ،
تسخیر نمودن مجمع را به نوشخند


بله مهنازی من با نقاب چهره ی بهتراز مایلی را
لبخند =قیام
ببخشیدا..اونا که نمیدونن...شما بهتر از مایلی هستی...گمان میکنن...اوست بهتر شده
آی مهنازی من
کنار تخت تان می نشینیم...شما لالابنما
اه...شما تو خواب هم لبخند می زنی؟
:-*:-*:-*

گفتید گنجینه یادم آمد از ایام شیرین کودکی ... به خصوص تابستانها که در کتابخانه ی کانون پرورش فکری زندگی را سپری می کردیم روزها... کتابهایی داشتند به نام "گنجینه"آنجا از هر کتاب یک نسخه را با چسب قرمز علامتگذاری می کردند که "گنجینه" نامیده میشد.یعنی کسی حق نداشت آن نسخه از کتاب را با خود به منزل ببرد و فقط در خود کتابخانه باید خوانده میشد . الان که به آن فکر میکنم میبینم عجب اسم با مسمایی است این گنجینه!
آه ...شما چقدر مهربانید صدای لالایی دلنشینتان را دوست می دارم(:*:*:*)

باران پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 20:25

خانم مهناز...والا الان هم....چهره مبارکتان...چهره یک کودک معصوم است
آخی...قربان یاد آوری تان
بله خانم مهنازی...فقط برازنده ایشان است
ایشان از یاران امام "صادق "هستند

خواهش مهنازی من
عالف بخونم؟
تو می خندی پر از لبخند می شم
تموم زندگیم خوش رنگ میشه...

بیبی فیس شدم من!
عارف فقط می تونم بگم ممنونم که این آهنگ رو برام خاطره کردید باران جانم

انصارامینی پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 20:30 http://hiwayeomid.blogfa.com/

سلام
ایمیل های قدیمی خاطرات جالبی را در خودشان پنهان کرده اند.

سلام آقای انصار
بله دقیقا...ایمیل نگاری های آن روزهای من و افسانه هم بسیار خاطره انگیز بود...یادش بخیر

انصارامینی پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 21:51 http://hiwayeomid.blogfa.com/

خانم جان چرا آمدی و آدرس نگذاشتی؟ البته بنده کار انجام نداده شما را به انجام رساندم
این داستان را که معرفی کردی نخوانده ام؛ دلم برای خواندن یک کتاب خوب لک زده است و این روزها نمی یابم.

عادت میکنی آقاجان سخت نگیر البته لطف کردید آدرسم را گذاشتید.
بیا این رمان را بخوانیم شاید خوشمان آمد و در این باب نقد و گفتگو راه انداختیم اینجا

انصارامینی پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 23:27 http://hiwayeomid.blogfa.com/

جتس ضعیف از نویسنده "نامه به کودکی که هرگز زاده نشد رو خواندی؟

جنس ضعیف رو نه نخوندم... با کدوم ترجمه بهتره بخونم؟یغما گلرویی یا ویدا مشفق؟

انصارامینی پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 23:51 http://hiwayeomid.blogfa.com/

یغما
چرا متن انگلیسی The Useless Sex رو نمی خوانی؟

فکر خوبیست اما انگلیسی خواندن بر صفحه ی مونیتور پدر چشمم را در خواهد آورد! مگر اینکه پرینت بگیرم ازش.

H.K جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 17:33 http://pangovan.blogsky.com/

مرسیییییییی فقط یه کم بیشتر

H.K جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 22:33 http://pangovan.blogsky.com/

استاد و حضار گرامی....
من تصمیم گرفتم که این هفته" رفراندوم" بر گزار کنم...
و معقوله به حق پیراشکی ها ی که از شان دفاع کردم و مورد هجمه عده ای بی نام ونشان قرار گرفتم و اندیشه هایم را به آزمون رای ملت بگذارم...
بیایید یک بار برای تجدید میثاق با اندیشه های من "مهر" تاییدی بزنید بر این پراشکی ها....
و اگر غیر شود من استعفا می دهم از مقام والای خودم

خواهشمندم این رف ران دم تان را برای مشتاقانش برگزار کنید
گمان کنم اندکی نیاز به کوبش هم دارید جای آقای یاس خالی!
آخ جون درررر!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.