مهمترین خبر مربوط به مهر و مدرسه این است که به دلیل بازگشایی مدارس ، موفرفری ما از امروز موهای کوتاه پسرانه پیدا کرده است...دقایقی پیش عکس هایش را برایمان فرستادند. چهره ای کاملا متفاوت از قبل...شبیه کودکی های پدرش:ا
آغاز نیمه ی دوم سال مبارک
برنامه ی dopdf می خواهم . همانی که فایل word را به pdf تبدیل میکند . کسی می تواند کمک رسانی کند؟ از سایت های خارجی که میگیرم تا اواسط برنامه دانلود می شود و سپس error می دهد. از کجا دانلود کنم؟
می دونید از کدوم قسمت مراسم خواستگاری خوشم میاد؟
اون جایی که همه نشستن و یهو شما وارد اتاق میشی و به احترامت همه برمی خیزند! اصلا احساس وزیر امور خارجه بودن به آدم دست میده!
یعنی اگه سرود ملی رو هم باهم می خوندند دیگه حرف نداشت !
به یاد دارید قبلن ترها یک پست گذاشته بودم که هدیه عجب شانسی دارد که چند بار گوشی اش را گم کرده و راننده تاکسی با احترام برایش آورد درب منزل تحویل داد؟باید بگویم امروز مجددا گوشی اش مفقود شده! :/ با این تفاوت که این بار در شهر بزرگ تهران این فقدان صورت گرفته است ! هنوز هم به موبایلش زنگ می زنیم بوق آزاد می خورد و کسی پاسخ نمی دهد...گاهی هم خانم منشی می گوید: درحال حاضرمشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد! از صبح به دادسرا رفتم و جعبه ی گوشی اش را برده ام و شکوائیه تنظیم کرده ام تا شاید بتوانند از طریق سریال گوشی آن را رد یابی کنند. آیا کسی سابقه ی اینچنینی داشته که مخابرات گوشی را برایش ردیابی کرده باشد و آن را تحویل گرفته باشد؟ اصلا داریم؟ اصلا میشه؟
با تشکر از آقایی که وقتی داشتم از درب دادسرا خارج می شدم جهت همدلی فرمودند:خانم ! انشاله پیدا می شود! :)
از بچه ها خواسته شد ازدواج های عجیب غریب یا خنده داری که در اطرافیان و یا دوستان خود دیده اند را بازگو کنند البته به زبان شیرین انگلیسی ...مبحث مربوط به جملات شرطی نوع سوم بود. در ادامه ترجمه ی این ماجراها را می خوانید:
1 - یکی از بچه ها با هیجان دستش را بلند کرد و گفت: چندین سال پیش با فامیلهایش به یکی از پاساژهای شهر رفته بودند و مشغول خرید بودند . در آن میان پسرخاله اش در همان پاساژ از دختری خوشش می آید(چیزی در مایه های عشق در یک نگاه! ) و او را تا درب منزلشان تعقیب می کند! اکنون صاحب یک دختر بامزه هستند و خدا را شکر زندگی خوبی دارند! :دی
2 - یکی دیگر تعریف کرد : یکی از دوستانم در تصادف دستش شکست و او را به بیمارستان بردند ، تخت کناری اش پسر جوانی بود که پایش شکسته بود! و خودتان می توانید بقیه اش را حدس بزنید :) اینها هم به خوبی و خوشی دارند زندگی میکنند :دی
شلیک خنده بچه های کلاس به هوا رفت و از بخت و اقبال این دو در شگفت ماندیم همی!:))
3 - یکی دیگر جریان دختری را تعریف کرد که در خیابان فقط برای خنده دستش را برای یک ماشین مدل بالای شخصی بلند کرد تا او را به مقصد برساند و تاکید هم میکرد که " only for fun" این کار را انجام داده ، یعنی قصد بدی نداشته :دی بعد از شانسش راننده یک آقای دکتر جوان مجرد پول دار از آب در می آید که از این دختر خوشش می آید و الان زندگانی شیرینی را در کنار هم می گذرانند! :))
این قسمت بچه ها با خنده آه حسرت کشیدند و قرار شد این روش را امتحان کنند جهت یافتن نیمه ی خود! :))
4 - اما مدرس مان خودش یک ماجرایی را تعریف کرد از دوران دانشگاهش: یک استاد جوان خوش تیپ مجرد داشتند که دانشجویان دختر برایش سر و دست می شکستند تا تورش کنند!می گفت هر روز که با ایشان کلاس داشتند با انواع و اقسام آرایشجات مختلف ظاهر می شدند تا استاد گوشه چشمی به آنها کند... اما دریغ از یک نگاه! استاد محترم از اول تا آخر کلاس سرش پایین بود و درسش را می داد و می رفت! تا اینکه سال بعد دیده شد جناب استاد با یکی از دانشجویان سال پایین تر از آنها مزدوج می شود که دختری بسیاااار ساده و معمولی و چادری بود! و هر روز دست در دست هم حیاط دانشگاه را در مقابل چشمان گرد و دهان باز دانشجویانی که شرحشان در بالا رفت طی می کردند :))
جمله ی شرطی داستان اول به این صورت در آمد:
if my cousin hadn`t followed that girl, he wouldn`t have married her
جمله شرطی داستان دوم:
if my friend hadn`t hit, she couldn`t have found her husband!
جمله ی شرطی داستان سوم:
if that lady hadn`t stopped that car, she might not have married a doctor!
تکلیف وبلاگ: جمله ی شرطی داستان چهارم را بنویسید! و یک ماجرای ازدواجی که از نظرتان عجیب یا خنده دار بوده را برایم تعریف نمایید :دی
اول از همه مچکرم که اینجا را تنها نگذاشتید و بسیار زیبا مدیریت کردید دوم اینکه هر لحظه در خوشی ها و خنده هایی که در سفر داشتم به یادتان بودم و یک دلم اینجا پیش وبلاگ بود تا شما را شریک شادی هایم کنم! سوم اینکه فردا اولین جلسه از آخرین ترم موسسه زبانم هست و هرچه زودتر باید بخوابم که خستگی راه نیز از تنم بیرون رود . فعلا این چند خط را از من داشته باشید تا بعد...
این هم یک سوغاتی کوچولوی14 ثانیه ای برای شما عزیزان: صدای دریای شمال و من همین دیروز یهویی! :))
چهاردهم مرداد هزاروسیصد و نود و چهار- دریای زیبای رودسر
بهمندخت نوشت: دوست عزیزم از اینکه به شهر ما آمدی بسیار خوشحال و از اینکه سعادت دیدارت را نداشتم بسیار متاسف شدم . مرسی که به یادم بودی و امیدوارم خاطره ی خوبی از شهر ما برایت به جا مانده باشد :*
استخدام نوشت: بالاخره پس از کش و قوس های فراوان ثبت نام آزمون استخدام آموزش پرورش هم آغاز شد... من برای موفقیت شما که می خواهید شرکت کنید دعا میکنم شما هم برای من! قبوله؟
اسم سفر که می آید حالم خوب می شود ... بالاخره موفق شدم به خودم استراحت دهم!
امشب عازم گیلان و رشت هستم و قصد بر این است تا پنجشنبه برگردم . اینجایی که می روم از امکانات اینترنتی بهره ای ندارد پس اگر تا جمعه خبری از من نشد هیچ نگرانی به خود راه ندهید! به امید خدا با کوله باری از عکس ها و خاطره های خوب بر میگردم
تا آن روز هم قسمت نظرات را باز می گذارم و مدیریت آن را به خودتان می سپارم
عکس از باران عزیز