روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی
بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخکند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارشمی داد .یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که بهایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیزکرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا
آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوههای تازه و رسیده داد و گفت: ” هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد !!!
تق تق!!پتی بل هستم!خانم کیت مهنازی



http://www.axgig.com/images/67421778688523635955.jpg
.
کیت مهنازی دیگه آخرش بود
من قربون مامان بارون آذری خودم برم 

شما همون صاحب باغ بودید؟
عجب پرتقالی! با آدم حرف میزنه!
قربان آن خنده ی شکرشکر تان
یعنی چه؟؟ چه حرفی داره با شما بزنه؟؟؟:
:فقط میل کنید لوطفا
نخیرجانم
چون پست حکایت ناک تان را بدیدیم...درمخیله مان پتی بل عجیج زنده شد
.:و



"ابر،با آن پوستین سَردنمناکش"
مامان بارونی پاییزی ،فدا مدای دخترمهنازی بهاری!اردیبهشتی اش
مامان بارون شکر سخن من
چو، چاکران این حکایت بشنیدند؛ "خراجین" (جمع خورجین ها) پر از بارِ (از اون چوبا که توش میخ های کجُ کوله زنگ زده دارد و کنار ساحل پیدا می شود) بکرده و به سوی منزل این نا بکار به حرکت شدند، همچنین گویند که "ابابیل" (پرندگانی که خشم گین اند) ( Angry Birds) هم قصد آسمان منزل این نا بکار کرده اند... خانه اش ویران باد!
استاد چون این کامنت بخوانید از خنده غش کرده و تا چندین ساعت بیهوش بود(گریه ی دسته جمعی حضار!)