درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه
درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه

با اجازه ی بزرگترها هرگز!

می دونید از کدوم قسمت مراسم خواستگاری خوشم میاد؟

اون جایی که همه نشستن و یهو شما وارد اتاق میشی و به احترامت همه برمی خیزند! اصلا احساس وزیر امور خارجه بودن به آدم دست میده! یعنی اگه سرود ملی رو هم باهم می خوندند دیگه حرف نداشت !

نظرات 13 + ارسال نظر
باران دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 11:31

به به مهنازظریف خودمان
ما یک لحظه فیگورآقای ظریف وقتی آقای ها شم ی داشت می بوسیدش درذهنمان
جدی ؟چنین حسی داشتید
ما اصلا یهو وارد نشدیم ازاول ورود...تا آخر خروج شان حضور داشتیم..می دونید ماازکدوم قسمت خشمان آمد؟زمانی که برام چای تالف نمودن
انشاالله با اجازه ی بزرگترهاآری بگویی برای محبوب دلت خانم مهناز

هوژولویی و ظریفی از خودتونه
اوهوم ....یک آن به خودم گفتم مهناز چه کم از وزیر امور خارجه داردآیا؟!
چای با شکلات پلتقالی ؟
قربان شما

باران دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 11:39

درود درود..همه برخیزید.بانو مهناز وارد می شوند
آه بانووو..پایتان به لبه ی فرش گیرکردو کله ملق
وا
قربان زبان ناصری تان...بغل ایشان چه میکنید

خواهش میکنم بفرمایید بنشینید...استدعا دارم!
بوووومممم...اوخ! این اشکال فنی رو به بزگواری خودتون ببخشد...برمیگردم خدمتتون
نگووووووووووووووو اینووووو

باران دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 13:01

یک عان مهناز چه
ها...عمه محترم تان
اسماعیل مهناز ی ظریف مان.
.
نه بانو..چای با شیرینی
.
اوه خانم مهناز..با این برخوردعینک منو شکستی...اون ببری خان
.
برگردببینم
اوه


.

به و به و به چه عینکی! آرم ببری خان هم داره روش

ریحانه.ر دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 15:10

صحنه جذاب تر می شد اگه یه بارگی کله پا می شدی میوفتادی جلو پای خواستگاراون وقت همچین حس تخریب می کردی که انگار نه انگار وزیر بودی خانم ترو خدا جواب مثبت بده بهش ما یه عروسی شمال افتاده باشیم

وااای! فکر کن! یه درصد! :)))
حالا اجازه بدید فکرامو کنم

H.K دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 18:07 http://pangovan.blogsky.com/

چی؟!
مگر تا قبل از این به احترام شما بر نمی خواستند؟
چاکران رفتند به احترام شما هیزم و تخته سنگ بیاورند....
علی آقا اینا هم می خوان بیان... آقای محلاتی هم هست

من گفتم نمی خواستند بر! پیش از این آیا برایم؟!
علی آقا همونی هستند که قرار بود ما را به ارمنستان ببرند؟چطور جرات میکنند "چون" کنند؟ زودباش متفرقشان کن

زهرا دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 22:18

خب اونوقت اول به کی سلام کردی ؟ اینجوری آدم گیج میشه من عطای بلند شدم جلوم به لقاش میبخشم و از اول ظاهر میشم راحت تره

مبارکا مبارکا

کاری نداره! به ترتیب شروع میکنی به خانوما دست میدی به آقایون سلام میکنی :دی
من نمی تونم از حس وزیر امورخارجه بودن دست بکشم!
مبارکا؟استاد!دقت نکردین هاااا... یه بار دیگه عنوان رو بخونید !

انصار امینی دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 22:52

غره شدی دختر جان تو
بله؟
وزیر امور خارجه بودن رو هم که دوست میداری

آخی ! خیلی وقت بود کلمه ی غره به گوشم نخورده بود
مهناز و غره؟! هرگز!
بلی دوست میدارم به خصوص از نوع ظریفش را!
راستی این روزها همه مهاجرت میکنند!شما تصمیم ندارید از بلاگفا کوچ کنید احتمالا؟

H.K دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 23:04 http://pangovan.blogsky.com/

فدای قدوم جواهر آسایت!
اینا به احترام شما دارند میان، چطور متفرقشان کنیم؟
اون قضیه اتوبوس را هم فراموش کنید، اینا همش از سر علاقه بوده ولاغیر
در تاریخ بسیار بودند چاکرانی که اساتید خود را "چون" کردند

دشمنانت فدای قدومم بشوند الهی ای شیخ الشیوخ قمرالقموری!
هااا! از سر همان علاقه و دوستی های خاله خرسه ی سنگی منظورت است؟
به خاطر تمام لطف و کرمی که نسبت به من داری از همین لحظه تمام چاکرانم را به تو می بخشم تا زین پس تو را "چون" کنند از سر علاقه

زهرا سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 10:29

خب خوندم گفتم لابد برا دفع شایعه است و از این مدل حرفا بارم مبارکا فرق نداره شمشیر دو لبه است هم ازدواج مبارک داره هم تجرد

خیلی لایک دارییییییییی
حرفتو قبول دارم

باران سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 10:49

خاله مهنازی
ما کفشهای خاستگارتونوپرتاپ نمودیم...نوک دلخت پلتغال
.
وای خاله مهناز خوب شد با اجازه بزرگترها هرگز!گفتیدا...گمونم این چاقوکش بود اگه نبود..چرا بلوزش پاره پوره وخونی بود.
.
اوه..اوه..خاله مهناز درخت تیغ تیغی پرتقال
کفش ها..ایشون
ببخشید دیگه مابیایم پشت تون قایم شیم
.
ها..خاله مهنازی عینت مارودوس داری؟ببری خان داره
بله خاله ما یه بار با لورل وهاردی یه گوسفند شستیم
همش ماهارو اینجوری نیگا...بعد فرداروزش خاله جان کوچیکه رفت نزدیکش براش آب بزاره...همین جوری باشاخش..خاله جانو پرتاپ نمود به هوابعد به زمین یه طرف خاله کبوددد
شما ببری خان شستشو؟بریم بیرون
.
بله خانم مهناز جان جانانم
شیخ انبیایی مان دایم درست می فرمایند
شما قضیه اتوبوس را ولش
اما!!
قضیه مینیبوس را بچسب
.
خاله مهنازی...پدرجان تعریف نمودن که...مارفتیم خاستگاری مامان جان تون...نسشتیم وبه تفاهم رسیدیم و...
زمان خدافظی...هرچه گشتیم...کفشمون ناپدید
این ورو بگرد اون وربگرد....اه...کفش م رونوک درخت گوجه سبز
نگو خاله کوچیکه ازاین که خواهرش داره میره
خاله کوچیکه 6سالش بود

عجب داستان هیجان انگیزی! پس خاله جان کوچیکه سزای پرتاب نمودن کفش داماد رو دید و خودش پرتابیده شد ! اوه! مینی بوس!اووووق

باران سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 12:03

بله خانم مهنازم
نه اووووق
قلص اوق بیارم خاله
هدیه جون لگن بیارمهناز
اه خاله جون...توی دست هام اوووق
خوب میشی خاله خوبم
(:-*:-*:-*)
وا
چقدر عطرزدی خاله


کتاب سال بلوا رو براتون آپلود کردم باران جانم :
http://s3.picofile.com/file/8212213826/Sale_Balva_scan_.rar.html

باران سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 13:18

عینک منو شکستی کتاب می فرستی ؟:
دست گلت درد نکنه خانم مهناز بفرما اطلسی

رشوه بود دیگه نوش جونتون پرانتزی (:*:*)

شنگین کلک سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 21:50 http://hamsadehha.blogsky.com

خیلی باحال بود . یادم باشه به خواستگاری رو هاش بگم
زمزمه کردن سرود ملی را از یاد نبرن

باحالی از شماست

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.