درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه
درجستجوی سعادت

درجستجوی سعادت

گذرگاه اندیشه

فرفری را فرفریَت لازم است!

همانطور که در عکس مشاهده میکنید دیگر نمی شود  بهش گفت موفرفری! چون هر ماه دارند از طول موهایش می کاهندو اکثر فرهایش از بین رفته است .   به هر عضو خانواده هم قسمتی از فرها را جهت یادگاری می بخشدو این یکی از قشنگ ترین هدیه های ماست  :)  از ابتدای مهر باید به پیش دبستانی برود و این اندکی فِری هم که برایش باقی مانده محو خواهد شد و من به این فکر میکنم چقدر غصه دار خواهد شد ! وقتی هم ازش می خواهند موهایش را کوتاه پسرانه بزنند می گوید« من موهایم را دوست دارم نمی خواهم کوتاهش کنم! » . به هرحال شاید زین پس مجبور شوم در اینجا ، او را با نام «آرش» و یا «موفرفری سابق» صدا بزنم.

- از لحظه ای که  وارد خانه مان شده نزدیک ده  پست در ذهنم نوشتم ولی فرصت تحریر آن پیش نیامد . مثلا زمانی که هنوز پنج دقیقه از ورودش نگذشته بود که با کنجکاوی تمام خانه را بازرسی میکرد و به سراغ اسپری  های موجود در آشپزخانه رفت ...با سرعت برق و باد یکی از اسپری ها که حاوی سوسک کش بود را برداشته و پس از گفتن"این چیه؟"بدون اینکه فرصت جوابگویی بدهدیک اسپری از آن را بر روی صورتش پاشید! من یک آن وحشت کردم و نگران این بودم که در چشمش نرفته باشد  و در حالیکه او غش و غش می خندید صورتش را شستم و از همان لحظه فهمیدم ثانیه ای نمی شود او را تنها گذاشت و چهارچشمی باید از این نیم وجبی مراقبت کرد:))

- تا به حال شده از کبودی ِ ایجاد شده بر روی گونه ی خود خوشتان بیاید؟ ! بی اغراق ، من این کبودی روی صورتم که بر اثر مکیدن  توسط این پسرک موفرفری نقش بسته را دوست می دارم !و هر لحظه که آن را در آینه می بینم لحظه ی ابراز علاقه ی او در جلوی چشمم نقش می بندد! :)) البته اجازه ندادم که این کار تکرار شود و دیشب که می خواست مجددا ابراز علاقه کند گفتم صورتم را کِرِم زدم  ! می گوید برای من هم بزن! کمی از کرم بر روی صورتش می مالم. می پرسد چرا کرم می زنی؟ می گویم این کرم خاصیت خواب آوری دارد و برای اینکه زودتر بخوابم کِرِم می زنم! همان موقع چشمهایش  خواب آلود می شود و در مدت زمان کوتاهی  به خواب می رود :))

- دور سفره ی افطار نشسته بودیم، داداشم با لحن محبت آمیز بهش می گوید: فلفلِ باباااا! موفرفری با جدیت و صدای بلند می گوید: من فلفل نیستمممم! پدرش می پرسد: پس چی هستی؟ می گوید : من نمکم! نمک! :))

- عاشق آن لحظه ای شدم که ازش پرسیدم: چرا نمی خوابی؟ با شیرین زبانی جواب میدهد: من که بدون تو خوابم نمی برد! :*

در اینجا لازم است از خوهرزاده جان و برادرزاده جانم عذر بخواهم اگر فکر میکنند و البته مرتب به زبان می آورند که من موفرفری را بیشتر از آنها دوست دارم باور کنید شما هم اگر قرار بود برادرزاده ات را سالی یکی دوبار ببینی نمی توانستی احساساتت را کنترل کنی و دم به دقیقه قربان صدقه اش نروی!


عکس نوشت: موفرفری در نقش آقای آتش نشانی که مثلا دارد آتش را خاموش میکند!


پ.ن: یکی از دوستان گفته بود می تواند آرشیو وبلاگ بلاگفای ام را  برایم بفرستد...خیلی خوب است  ...با اینکه آرشیو بدون کامنتها خواهد بود حداقل با خواندنش بحث هایی که بر سر هر پست داشتیم را به یاد می آورم. بسیار متشکر می شوم اگر این محبت را در حقم انجام دهی عزیزم :)

نظرات 8 + ارسال نظر
باران پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 17:02

اوه..چه مهربان عمه ای دارد "آرشِ"آتش نشان
کنج کاوی بچه ها را خیلی دوست می داریم!پرسش هایشان رانیز هم! اما....،!! قربان آن گونه کبود..و...دوچشم می گونتان
بانو مهناز
خاله مهناز من می تونم..ببرمتون حیاط...شلنگ آب بگیرمتون بعد یه شعله سپانلو بخوانم برایتان؟
خاله مهناز..می شود ما بیاییم روی میز شما بشینیم؟
بعد اینقده..شیطنت بنماییم...لباتپ تان ،قلم تان،کاغذ..و آنچه روی میزاست...بحرف بیایدند؟می شود شما زره تان رابپوشی؟می شود ما یه مشت اسمارتیز بلیزیم توی یقه تان؟؟اصلا ما دس بنماییم...درون دهان موبالت تان...ششیات پلتغالی خاله مهنازی
منم

بله باران جانم تازه در کنار کنجکاوی ها، خلاقیت شان در امر ساخت کاردستی بسیار دوست داشنتی ست البته شما خود استادید در زمینه ی پرورش کودکان
شیطنت تان هم شیرین است بانو

H.K پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 18:19 http://pangovan.blogsky.com/

مفتی والا مقام که این پست بخواند "*چون" کرد.
*یاران را در مسجد اصلی جمع بکرد و بر آنها فرمایش بکرد که "هول فر فری"...
یاران خیلی غریبانه رفتند و پرسیدند یا مفتی جون! یعنی چه؟
که ایشان فرمود او(یعنی شما) بیش از ده پست در ذهن داشته برا او(یعنی مو فر فری)... و این نشان دهند مقام والای اوست...
پست های که هر کدام از چخوف هم بهترند!
پس یاران در ب ها ببسته و مسجد را به آتش کشانده و با نیرو های آتش نشانی درگیر بشده...
استاد شما به لپ هایتان شبها کرم خواب اور می زنید؟ لپهای بهتر مایلتان

آفرین ای شیخ الاشخیای کبیرفرانسه، قصه ی قشنگ بسیار مرتبطی ساختندی.مچکرم

باران جمعه 26 تیر 1394 ساعت 08:43

خانم مهنازی فدای تواضع تان خانم
ما که تازه ثبت نام نمودیم...در کلاس شما!!شاشرت"شاگرد"تان هستیم استاد شماهستین.. دایی جان کوچیکه هم..همیشه بسان شما ،باحوصله بوده وهستند..ایشان در حین انجام کارهایشان پاسخ گو بودند...اگر راه می رفتن ما هم دنبالشان ازاین اطاق به آن اتاق..وگاهی مسیر شالیزارقدم زدن.....اگر نشسته بودن ماهم به فاصله ی یک متری شان..!!حالا برسی مطلبی..اشعاری....کوک کردن ساعت...مرتب کردن کشو..پاک کردن چراغ نفتی...وگاهی هم تفنگ سر پر آقاجان.ما عاشق کیسه ی ساچمه بودیم .زمان هایی هم ما بسان مسلسل حرف می زدیم و زمانی هم خموش بودیم..ایشان می گفتند؛لاکو سر پور باور تا سرپر می شنفتیم
ایشان ماهم یک پذیرایی وفرار....
راستی اینجا به بچه گربه (پیچا زای) می گن...کسی هم دنبال کسی راه بره!!یا یه گوشه ای بشینه...حرکات کسی رو زیر نظر داشته باشه...به زبان محلی میگن...طرف عینهو پیچا زای.....همون فیگور (ببری خان)
اوه خانم مهنازی....فیگور تان حرف نداردااا
بسان هم شهرتی تان
تیچر مهنازی..شیر کاکا اویی کجا می فروشن
:-*:-*:-*()

خدا حفظ کند دایی جان کوچیکه را... عجب صبر و تحمل مثال زدنی ای داشتند ایشان

باران جمعه 26 تیر 1394 ساعت 10:41

شیطنت مان شیلین است خاله مهنازی ما اگه دنبال اسمالتیزها بگلدیم خشم گین میشین
کتک مون میزنین خاله مهنازیِ بهترازسایروس نزن منو
فدای اسماعیل روی
نزن بانووو

نوچ نوچ نوچ! شیطون شدی تو!
شیطنت شیرین با طعم پرتقال

باران شنبه 27 تیر 1394 ساعت 00:54

مهنازی جون عیدت موبالت

قربون محبتتون. مرسی بانو. عید شما هم مبارک بوده باشه و سفر خوش گذشته باشه عزیز مهربون

H.K یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 18:31 http://pangovan.blogsky.com/

استاد حضور کم رنگ شما بر چاکران معما شد؟
پس اینان به دستور "مفتی آگاه زمانه" به تحقیق و تفحصِ این امر مجهولیه بپر داختند...
و نتیجه در عکس زیر هویدا شد!
بلاگ اسکای در ورود به بخش مدریت عکسی منقوش از "ببری خان" همان مجود پشمالو زرد نصب کرده!
شما هم که از او می ترسید و این بر چاکران واضح است
از گربه می ترسی!!
موش شدی تو
عکس را از پیوست زیر ببینید ای مخاطبان... ای مردم... انکه از چخوف بهتر بود از ترس گربه به وبلاگش نمی آید!!
.............
http://s3.picofile.com/file/8201011218/IMG_0646.JPG

اوه! بسیار عالی !در نبود من چقدر دُر فشانیده شده برایم! میلیاردر شدم من
نه! این ببری خان را از من دور بنما! من طاقت دیدن آن چشمهای نافذ پشمالویش! را ندارم! شما با بلاگ اسکای دست به یکی کرده اید تا مرا از این جا نیز بیرون برانید!
ولی عجب تصویر باحالی بود! خلاقیتتان در حلقم!خسرو شکیبایی سرچ میکنی تو؟!

باران دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 20:10

آی مهناز آی مهناز
صدفِ پر از مرواریدتان ،نمایان نیست

یاد "آی بانو بانو بانو بنشین به روی زانو" افتادم ! بفرمایید مروارید بانوووو

باران سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 20:35

همه ی کوچه ها را گشته ام
ایستگاه ها،فرودگاه ها ،پارک ها
کافه های شلوغ
پاتوق های کوچک
خیابان ها ومیدان ها
حالا من
به آسماندنگاه نمی کنم
زیرا در آنجا هم نیستی
آب شده ای در چشم هام
یک قطره ی پاک.

خانه را هم گشته ام
بانوی من!
می شود کمد لباس را باز کنم
تو آنجا باشی وبخندی باز ؟

"عباس معروفی"

(:)

آخی چه رمانتیک!
مرسی از انتخاب قشنگت باران جانم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.